یادداشت های دادو

کشف یهوئی ...

دوشنبه, ۶ آذر ۱۳۹۶، ۱۲:۱۸ ب.ظ

دیروز بعد از ظهر باید به مراسم ختم مادرزن یکی از بزرگواران عکاسی شهر می رفتم و برای همین با اتوبوس راه افتادم و تا به مسجد برسم ، یکساعتی در اتوبوس بودم ... وسط های مسیر مجبور بودم اتوبوس را عوش بکنم و در اتوبوس دوم به یک جریان برخوردم !

 

راننده باتفاق شاگردش که باید در کنار در عقب باشد ( و متاسفانه هیچگاه نیستند !) دورهمی نشسته بودند و با استفاده از ترافیک مرده ی شهر که غالبا بدون دلیل خاص می باشد و رابطه ی مستقیمی با رفتارهای دلبخواهانه ی راننده ها دارد (!!) صحبت شان گل کرده بود و در مورد یک چیزی حرف می زدند که من کاملا در جریان آن موضوع بودم و جالب اینکه مسئله را وارونه میگفتند و بالای هر جمله شان هم یک قسم نون و آبدار می خوردند (!) که بقول قدیمی ها برای از زیر آن قسم ها رد شدن باید صد تا گوسفند قربانی می کردند و چقدر اهل و عیال پای یک صحبت غلط و بی مورد ریخته بودند و این به جان بچه اش قسم می خورد و آن یکی کم مانده بود بچه های همسایه را هم بیاورد وسط بازی !!

 

خلاصه اینکه رفتم مسجد و اصولا از شرکت در مراسم ختم بدم نمی آید ، حتی اگر برای رفتن و برگشتن دو ساعتی هم وقت گذاشته باشم !!! بعد از مراسم مسیرم را از وسط بازار قدیمی ادامه دادم و مشغول تماشای اطراف و عجله ی آدمها و برخوردهای آنها شدم ... بهترین دانشگاه همانا وسط اجتماع است !!


از ورودی گرجیها بطرف بازار راسته پیچیدم و یک لحظه بدلیل کثرت جمعیت ، همه ایستادند !! یکی دو باربر هم یا الله گویان برا ی خودشان راه می خواستند !! یکی از خانم ها به همراهش گفت که حالا مثل مکه و جریان منا می شود که مردم همدیگر را له کردند و من فکر کردم که چقدر راحت یک جریان می تواند در گفتمان روزمره راه پیدا کرده و تبدیل به مَثَل بشود !! چون چند روز پیش هم در اتوبوس ، دانش آموزانی که وارد اتوبوس شده و از سر و کول هم بالا می رفتند همین عبارت را استفاده می کردند !!

 

جلوی ورودی تیمچه ی امیر بودم و یک خانم جوان و یک خانم مسن هم در کنارم بودند و از قیافه شان و قیافتشان ( طرز پوشش!! ) معلوم بود که مهمان هستند و یا کمی از ما مرفه تران تشریف دارند !! برای خروج از فشار جمعیت به طرف ورودی تیمچه پیچیدم و خانم مسن از من پرسید که آیا از آنجا با خیابان راه است و گفتم که دنبالم بیایند ... داخل تیمچه سوت و کور بود و 180 درجه با کریدور بغلی اش تفاوت داشت (!!) عصر بود و بازار فرش تقریبا حوالی ساعت 14 تعطیل می شود !!! معلوم بود که برای دیدن بازار آمده بودند و گرفتار شلوغی شده بودند و با دیدن تیمچه ی امیر گل از گل خانم مسن شکفت و با به به و چه چه در و دیوار را تماشا می کرد !!! از بغل دستی اش که معلوم شد راهنمایش هست پرسید که اینجا کجاست و او هم گفت که تا حالا اینجا نیامده است !! خانم مسن برای خانم جوان مهمان آمده بود و میزبان او را آورده بود تا بازار را نشان اش بدهد ...

 

تیمچه خلوت بود و خروجی تیمچه بطرف حیاط امیر ایستادم و یک عکس گرفتم !! آنها هم دست به موبایل شدند و چند تا عکس هم از آنها گرفتم تا بیادگار داشته باشند !! و بعد وارد حیاط امیر شدیم و بیشتر از ابهت و زیبائی حیاط ، گربه های محوطه آنها را جذب کرده بودند !! کمی اطلاعات دادم و بعد خروجی ها را نشانشان دادم و گفتم که کدام خروجی به کجا می رود و از آنها جدا شدم ... فکر کنم یک ساعتی در حیاط کار داشتند !! و مانند کریستف کلمب که برای رفتن به هند ، آمریکا را کشف کرده بود !! از اینکه از دالان های تنگ و شلوغ راسته بازار به حیاط امیر رسیده بودند ، ذوق زده شده بودند !!

 

 

  • دا دو

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی