یادداشت های دادو

دنیای کوچک ما

يكشنبه, ۱۹ شهریور ۱۳۹۶، ۰۶:۳۲ ب.ظ

سر ظهر و شاید هم کمی دیرتر بود که یکی از دوستان از کارخانه شان با من تماس گرفت ، شماره ای که روی تلفن افتاده بود ، پیش شماره اش منطقه ی کارخانه های تبریز  را نشان می داد و ابتدا فکر کردم از کارخانه ی خودمان هستند !! وقتی به تلفن ها جواب نمی دهند باید هم با فکر اینکه آنها زنگ زده اند ، خوشان خوشان شد !!

 

دوستم هفته ی تعطیلاتی که داشتند را در مسافرت شمال گذرانده بود و ضمن احوالپرسی به من گفت که : " با دوست من در اصفهان چه می کردی !؟ " تعجب کردم از این که دوستی که با او به اصفهان رفته بودم دوست ایشان هم بوده باشد و برای همین گفتم : " آدم زیاد سربراهی نیست ، از کجا دوست تو شده است ؟ " خندید و حرف مرا تائید کرد و در ادامه معلوم شد که ایشان بعد از بازنشسته شدن (!) بعنوان مسئول خریدهای خارجی در کارخانه ی آنها مشغول هستند (!!)
 
و امما داستان لو رفتن داستان ؛ دوستم تعریف کرد که در اتاق نشسته بود که همسفر من سوالی در مورد اینستاگرام از او می کند و البته ایشان زیاد اهل اینستاگرام نیستند (!) و بعد که می خواهددر مورد کارش توضیح بدهد عکسی نشان می دهد !! دوستم می بیند که این عکس ، همان عکس هوائی من از سد آیدوغموش میانه است که از هواپیما گرفته ام و می گوید : " این عکس که متعلق به تو نیست ، این را فلانی ( به اسم کوچک ) گرفته است !! " همسفرم که نام کوچک مرا نمی دانست می گوید : " نه ... این را دوستم که باهم رفته بودیم اصفهان از هواپیما گرفته است ( به نام فامیل ) ، یک موبایل داشت که 41 مگاپیکسل دوربین اش بود !! " در همین موقع اتفاق نظر حاصل می شود و معلوم می اید که آن نام کوچک و آن نام فامیل ، مشترکا یکنفر هستند و آن یکنفر بنده !!
 
بعد از آن دوستم از من پرسید : " او را از کجا می شناسی !؟ " حق هم داشت ، چون ایشان بازنشسته ی تراکتورسازی هستند !! گفتم : " در زمان مدیریت عاملی (... ) ، وقتی پای تراکتور سازی به ماشین سازی باز شد اینها را عقب تراکتورش سوار کرده بود !! " دوستم خندید و گفت : " پس شما هم به درد ما دچار شده اید !؟ زمانی که ( ... ) هم بعنوان مدیرعامل به کارخانه ی ما آمد ، یک عده را وارد کارخانه ی ما کرد و ما در مورد آنها می گوئیم که با اسب تروآ وارد کارخانه شده اند !! "
 
در روایات غیرمستند دینی آمده است ( منظور داستان هایی که منبع آنها نقل قول این و آن بوده باشد !! ) زمانی که نوح (ع) دستور یافت که اهل ایمان را سوار کشتی کرده و از هر حیوان ، جفتی را بهمراه خود سوار بکند !! الاغ سوار نمی شد و بدقلقی می کرد !! و این امر باعث شد تا حضرت نوح کمی عصبی بشود ؛ بعید هم نبود ، کسی هزار و اندی سن داشته باشد و تحمل بدقلقی الاغ را نداشته باشد !! برای همین از باب عصبانیت ، شیطنت الاغ را مورد عنایت قرار داده و گفت: " ای ابلیس ، وارد شو !! " کمی بعد که طوفان شروع شده بود و کشتی بر روی آب روان شده بود ؛ موقع چک کردن بلیط ها (!) حضرت نوح متوجه شد که ابلیس در گوشه ای نشسته است و تماشا می کند  !!! باتعجب از حضور او ، پرسید : " ای ملعون ابدی ، تو چگونه اجازه یافتی که بر کشتی من سوار بشوی !؟ تو باید در کنار هوادارانت غرق می شدی !! " شیطان ضمن تشکر از بابت اینکه او را سوار کرده و از طوفان رهانیده بود خاطرنشان کرد که من ایستاده بودم که چگونه سوار بشوم و چه راهی پیدا بکنم که شنیدم شما به الاغ جان (!) فرمودی که ای ابلیس سوار شو و من بلافاصله پریدم روی پشت الاغ و باهم سوار کشتی شدیم ...
 
داستان سوار شدن برخی ها در کشتیِ منصب ها هم از این قرار است !!
 
  • دا دو

نظرات  (۱)

داستان هایی که هیچ جا نشنیده ام و امیدی هم ندارم که روزی در جایی بشنوم را اینجا می خوانم. این خیلی جذاب و غنیمت است..
پاسخ:
سلام
اینها خرده حکایات هستند و بسیار زودهضم ... لطف دارید .
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی