بازخوانی یک خاطره
و ایضاً دلیل دارند که در کشور ما خانم ها را به سربازی نمی برند ؛ والا تا صد و بیست سالگی از خاطراتشان تعریف می کردند ؛ آنهم با جزئیات !!!
خیلی سال قبل من رفتم سربازی و تنهای تنها ... یعنی بین 840 نفری که از تبریز اعزام می شدیم ، من یک نفر را می شناختم !! آنهم نه اینکه من شناخته باشم ، او مرا شناخت و آشنایی داد و معلوم شد که در مسابقات دبیرستان ها ، افتخار دادشته که در پینگ پنگ مقایل من قرار گرفته و بازی را از من برده باشد ( مطمئنا اگر بازی را باخته بود ، بیاد نمی آورد !! )
خلاصه اینکه ما رفتیم سربازی و بعد از یکماه دوندگی و مرخصی و ... ما را فرستادند مازندران !! بدلایلی که اطاله کلام می شود ما را فرستادند ساری ، نکا ، پادگان گهرباران تا بعنوان مهمان در آنجا آموزش ببینیم ، چون کلاس پادگان های کردستان خیلی پائین بود و برای بیسوادها ساخته شده بود و مربیان آموزشی شان بیشتر از پنج کلاس سواد نداشتند !! فکر نمی کنم توضیح زیادی لازم باشد ، در یکی از کلاس های آموزش کوهنوردی ، مربی بیسواد (!) که افتخار صعود به اورست را داشت (!) فکر کرده بود که چون مری تشریف دارد ( آنهم غیرقانونی !! ) می تواند هر چه دلش خواست بگوید (!) برای همین یکی از بانوان کلاس به او گفته بود " درست است که ما کوهنوردی نمی دانیم و آمده ایم تا اصول اش را یاد بگیریم ولی شمال و جنوب را متوجه می شویم !! " ( یعنی فکر کنید ک مربی بیسواد خودش در تشخیص شمال و جنوب مشکل داشت !!! )
خلاصه تر اینکه یک عده برادر پاسدار داشتیم که بعنوان مربی در آنجا حضور داشتند و خودشان را در حد عضو هیئت علمی نظامی گری می دانستند !! و چپ و راست دستورات می دادند و از خودشان تعریف می کردند ( البته به جرات می توانم حداقل سه نفر را مستثنی بکنم !! ) ، دوره آموزش ما تمام شد و برگشتیم کردستان و من رفتم سقز !!
یک ماه به آخر خدمت سربازی مانده بود که فرمانده گردان به من زنگ زد و گفت : " چند نفر از همشهری های مرا فرستاده اند گردان ما ، چون ادا و اطوار همشهری هایم را می شناسم ، رفتم خانه (!!) ، اگر آمدند خودت آنها را بین گروهان ها تقسیم کن و دو تا دو تا بفرست بروند توی گروهان !! " یک ساعت بعد تماس گرفتند که 8 نفر آمده اند و توی اتاق فرماندهی منتظر هستند و فرماندهی در جلسه تشریف دارد و گفته من پیگیر کار آنها باشم ، منهم خیلی بی خیال رفتم تا ببینم اینها کی هستند که فرمانده از دست شان در رفته است !!
وقتی وارد اتاق شدم ، چهره ی یکی دو نفرشان بلافاصله برایم آشنا درآمد و بقیه را بعد از داستان معارفه بیاد آوردم ... کمی بعد یکی از آنها ضمن معارفه سوابق درخشان خودش (!) داشت پاچه خواری بغل دستی اش را می کرد و منظورش این بود که باهم باشند !! منهم که مظهر بی خیال نشان دادن محسوب می شوم بعد از شنیدن حرف هایش گفتم : " البته در مورد سوابق ایشان شکی نیست ولی من خودم می دانم که در کنار همه ی این تعرف ها باید اضافه بکنید که صدای بلندی هم دارند چون تقریبا 60% فریادهای پادگان گهرباران از گلوی ایشان خارج می شد !!! بیکباره همه شان با چشمان از حدقه بیرون آمده مرا نگاه کردند و دوزاری شان افتاد که کسی که روبرویشان نشسته است آنها را می شناسد !!
حکایت :
وقتی برادران در نوبت آخر به پیش حضرت یوسف آورده شدند ، در مجلس شام خوردند و خوشان خوشانی کردند و وارد بحث های شیرین شدند ... حضرت یوسف به آنها گفت : " در مورد شما تعریف های زیادی می کنند و فرزندان حضرت یعقوب باید ویژگی های خاصی هم داشته باشند ، در مورد خودتان بگوئید "
هر کدام از آنها شروع کرد به از خودش تعریف کردن ؛ یکی گفت که در سرعت حتی تیزرو ترین حیوان صحرا هم به پای من نمی رسد !! یکی گفت که زور من از فیل بیشتر است !! یکی گفت که اگر من نعره بزنم در و دیوار فرو ریزد و یک زن باردار در شهر نماند و بچه اش سقط شود و ... و یوسف همه را شنید و آخر سر گفت : " با این حساب ، آن وقت که برادرتان را گرگ خورد !؟ شما با اینهمه زرنگی و توانایی کجا بودید !؟!؟ " کنف شدند و فهمیدند که عزیز مصر آنها را بهتر می شناسد !!!
- ۹۶/۰۲/۰۲
عجب شانس وارونه ای داشتن بیچاره ها !!!!
و آمممان اصل مطلب!!!
خدا رو هزاااار مرتبه شکر، ما خانمها سربازی نرفته، اینقدر حرف واسه گفتن داریم که تا آخر عمرمون هم کم نیاریم!!!
تازه اونم بدون ذکر جزئیات!!!
(فالله خیرٌ حافظاً و هوَ ارحمٌ الراحمین) !
آقایون چی که بعضیاشون حتی علیرغم معافیت از خدمت، تا آخر عمر از دوره سربازی خاطره تعریف میکنن؟!!!!
(اینجا جای بسی شکلکهای گوناگون خالی میباشد)!!!
یاد خاطرات دو سال زندگی در سقز افتادم
عجب دوران شیرینی بود و بیاد ماندنی ...