- ۱ نظر
- ۰۷ مهر ۹۶ ، ۲۳:۴۸
امروز داشتم از مقابل کیوسک روزنامه فروشی رد می شدم ، طبق عادت برخی از بازاری جماعت که پول نمیدهند تا روزنامه بخرند و بخوانند و بصورت سرپا تیتر روزنامه ها را چشم می گردانند ، داشتم عنوان روزنامه ی شرق را می خواندم که یکی از مغازه دارها وارد کیوسک شد و در حالیکه سیگاری روشن میکرد به روزنامه فروش گفت : " مردم سواری ( مردم سالاری ) ما را هم بده تا ببریم ببینیم امروز چی نوشته !؟!؟ "
چند پست قبل در مورد ته مانده های جالیز ، عکسی گذاشته بودم ، گفتم اگر این عکس را به آنجا الصاق بکنم از دید خیلی ها مخفی می ماند ، برای همین آن را تبدیل به یک پست جدید کردم !!! به چشم خواهر-برادری نگاه بکیند که راحت از گلویمان پائین برود ...
در قدم زنی روز گذشته یک صحنه ی تصادف ، کمی تا قسمتی افکار مرا اطراف گزینه ی " اختلاف طبقاتی " به پرسه واداشت ... یک پراید نگونبخت از فرعی وارد خیابان اصلی شده بود و در نهایت بدشانسی ( بی ملاحظه بودن همیشه هست ! ) یک خط شیک روی بدنه ی بنز آخرین سیستم انداخته بود !!
امروز آخرین روز از تعطیلات میان ترم بانو بود و برای همین تصمیم گرفتیم که باتفاق هم برویم شهرگردی بکنیم ، شهرگردی با نیت قدم زدن با دوندگی های روزانه خیلی فرق می کند و آدم می تواند با خیال راحت این طرف و آن طرف را نگاه بکند ؛ شاید خوب باشد که شهرگردانان هم هر از گاهی بروند و در شهر قدم بزنند و شهر را از زاویه ی دیگری ، مثل زاویه ی دید یک مسافر غریب ، ببینند !!
امروز بعد از ظهر فرصتی دست داد تا باتفاق یکی از همکاران اسبق به باغ همکار اسبق دیگرمان برویم ... مقصدمان در حوالی شهرستان مرند بود ، یکی دو ماهی بود که مکرر دعوت می کرد و ما فرصت نداشتیم و برای همین برخی فصل و وقت رسیدن برخی از میوه ها را از دست داده بودیم و حالا رفته بودیم برای سیب دیدنی و گردو تکاندنی و احیانا جالیز لگدکردنی !!!
حوالی ساعت 6 صبح بود که چشمهایم را باز کردم ، پشت سرم عرق کرده بود ، اطرافم را نگاه کردم ، خانه ی خودمان بودم ... نفس راحتی کشیدم !!! هنوز تپش قلبم بالا بود و انگار قلبم داشت با لگد به قفسه ی سینه ام می کوبید ...