این روزها
امروز از دنده ی چپ بیدار شده بودم ... همه چیز سرجایش بود الا اعصابم !؟ گردن هیچ چیزی هم نمی شد انداخت و برای همین گذاشتم به حساب کت شلواری که دیشب پوشیده بودم !!
شب مهمان خانه ی مادر بودیم و اول صبحی یک فقره یخچال جلو کشیده بودم تا اطرافش تمیز شود !! البته بانو گیر داده بود به لوستری که یکی دو ساعت کار داشت و گفتم آن را نگه دارند تا وقتی برادرم از تهران آمدند او تمیز بکند !! بعد غرغرکنان یک فقره فرش آشپزخانه را بردم پارکینگ و مادرم با جاروی دستی آن را جارو کشید و اعتقاد داشت که جارو آت و آشغال های ریز را بیرون می کشد !! بنظر من بهتر بود آن را برگردانده و چند فقره با چوب می زدم به پشت اش تا ته دلش هم خالی بشود !!! در خانه تکانی های قدیم من یک نقش برجسته داشتم و آن انتقال فرش های قدیمی و بسیار بزرگ و سنگین به حیاط برای شسته شدن و چند نوبت جابجا کردن برای خشک شدن و دوباره انتقال دادن به اتاق ها و این کارها واقعا سخت ترین کارهای آن دوران بود !!!
بعد از کمی کار در خانه ، آماده شدیم برای بازگشت به خانه ی خودمان ... سر راهمان سری به پلاسکوی محله زدیم و از تنوع محصولات کمی دیدن کردیم !! تنوع محصولات پلاسکو برای خودش باندازه ی یک شهر بازی دلخوشی دارد !! آدم می خواهد همه چیز بردارد و وقتی به آنها دست می زند می بیند که از دور تماشایی هستند و جز باندازه ی ضرورت نباید برداشت !! دقیقا مثل خیلی از آدمهای این دوره و زمانه !! چند قلم برداشت داشتیم و بعد رفتیم خانه ی برادر کوچکتر ...
دیشب همه در خانه ی مادر مهمان بودیم و مراسم روز مادر را در آنجا برگزار کرده بودیم و از بس شلوغ کاری کرده بودیم ، مادرم یادش رفته بود سبزی هایی که پاک کرده بود را سر سفره بیاورد و شب بعد از رفتن مهمان ها تازه یادش افتاد که سبزی ها مانده اند و چقدر تاسف خورد !! برای همین صبح ( نزدیک ظهر بود !! ) که سری به خانه برادر کوچکتر زدیم ، سبزی ها را بردیم خانه ی آنها چون آن برادربانو خیلی سبزی خوری اش خوب اشت و تحویل داده و راهمان را کشیدیم و از کوچه پسکوچه های تاریخی و فراموش شده ی امروزی رفتیم طرف بازار !!
برخی از کوچه های قدیمی با آدم حرف می زنند !! آنهم نه با زبان یک خانه یا ساختمان خاص (!!) بلکه همه ی ساختمان هایش همصدا می شوند ... از بازارچه نجارها که شمالی ترین ضلع بازار سرپوشیده ی تبریز است رد شدیم و وارد کوچه ای شدیم که روزگاری برای خرید نان لواش می رفتیم آنجا !! داخل بازارچه یک سنگکی بود که در بمباران با ترکش موشک کشته شده بود !! آدم خوبی بود و هر وقت می دید که بچه ای بهمراه پدرش برای خرید نان آمده است ، یک سنگک همقد خودش برایش می پخت و همین سنگک نیم متری باندازه ی پنجاه سال برایش خاطره ی خوش می شد !! حالا اصناف جماعت ، بلانسبت از سگ شده اند و اصلا رفتار خاطره سازی ندارند !! مگر اینکه از قیمت چند برابری که گفته اند مقداری کم بکنند و به زعم خودشان بشوند آدم خوب !!! کمی پائین تر یک خانه ی بزرگ بود که متعلق به معلم سال اول ابتدائی مان بود و از بدشانسی ما همان سه ماهه اول که بودیم فوت شد و من از همان موقع دیگر برای بیادسپردن هیچ معلمی زحمت نکشیدم !! کمی پائین تر مدرسه ابتدائی مان بنام " دبستان حافظ " که بعدها هم تغییر جنسیت داد ( دخترانه شد ) و هم اینکه چند بار اسم عوض کرد و حالا شده است برادران شهید خانلی که اتفاقا آنها هم همسایه ی دیوار بدیوار مادربزرگم بودند و نامشان باز تداعی خاطره می کند ... کمی پائین تر مغازه ی همسایه ی پیرمان که مظهر سادگی و آرامش بود و چند خانه ی دیگر که همکلاسی های دوران ابتدایی بودند و ...
از خیابان دارائی گذشتیم و از طریق پاساژ امیرکبیر وارد پیاده گذر و بازار تربیت شدیم !! موج جمعیت هر لحظه بیشتر می شد و باد شدیدی که خاک کوچه را سر مردم می ریخت !! ابتدا رفتیم به تربیت غربی برای بانو یک خرید سرپائی کردیم و بعد برگشتیم تربیت شرقی و رفتیم پاساژ شیخ صفی که برای مادربانو یک قواره چادری بگیریم !!
صاحب مغازه را از مغازه ی بغلی پیدا کردیم و چادری که می خواستیم را برایمان داد ... ادعا می کرد که دیگر خسته شده است و اگر مجبور نباشد نمی آید مغازه !! " گفت : " من خانم ام را هفده ساله بود که گرفته ام !! " ( متاسفانه فعلی که به کار می رود معادل خریدن می باشد !! ) و من زود گفتم : " خدا بدادش برسد که چه کشیده در این هفتاد سال !! " و بعد ادامه داد : " حالا زانوهایش درد می کند و نمی تواند حرکت بکند و کسی نیست که نگهداری اش بکند !! " گفتم :" بنشین در خانه و نگهداری بکن !! " گفت :" پس برای امرار معاش چکار بکنم ؟ " منهم که از سر صبح روی فاز بداخلاقی بودم گفتم : " شما که ماشالله نیازی ندارید و برای چند نسلتان اندوخته اید !! " گفت : " من یک استاد دانشگاه و سه دکتر به جامعه تقدیم کرده ام ... اهل پس انداز نیستم ، هر چه داشتم پای بچه هایم ریخته ام !! " از این جور ننه من غریبم بازی برخی ها اصلا خوشم نمی آید که فکر می کنند فداکار بوده اند (!) برای همین گفتم : " کاش دو تا از آنها را هم درست تربیت می کردید تا در خدمت پدر و مادرشان باشند !! " ادامه نداد ، هم ردیف را باخته بود و هم قافیه را !! مغازه ای که در آنجا بودیم حداقل بالای یک میلیارد قیمت داشت و مطمئنا خانه ی چنین شخصی بیشتر از مغازه اش می ارزید و من نمی دانم مردم منظورشان از پس انداز چیست !؟ و کی می خواهند کمی هم درست فکر بکنند !؟
- ۹۶/۱۲/۱۸
شما الان عصبانی هستین من بعداً برای کامنت خدمت میرسم!!!!!!!