بعد از سالها ...
دوستی دارم که سابقه ی آشناییمان در سنین بازنشستگی قرار دارد ، از اولین دیدارها در سال 68 تا حالا که سال 96 می باشد ... دوست دوران سربازی و بعدترها دست زمان مجردی و بعدترها و بعدترها تا حالا که باز می توانیم همدیگر را پیدا بکنیم ... با این تفاوت که ایشان هنوز مشغول هستند و من فارغ از مشغولیت اجباری شده ام !!
دیروز روز شلوغی داشتم ، از صبح تا ظهر در بیمارستان بودم و مشغول تماشای دیگران (!!) تماشای رفتار انسان ها مانند تماشای امواج دریا می باشد !! البته خیلی مهم است که در حین تماشا جای انسان کجا بوده باشد ، در ساحل یا در وسط دریا !؟!؟ مطمئنا پرخاش زمانی شکل می گیرد که انسان در داخل دریا بوده باشد و این قبیل امواج به او بزنند و این روزها مردم ما قبل از اینکه دلِ به دریا زدن را یاد گرفته باشند به دریا می زنند و برای همین دریای مان همیشه ناآرام است ( بچه که بودیم می گفتند که شنا را باید در همان عمق شش متر یاد گرفت !! شاید برای همین همه شنا یاد گرفتیم ولی شناگر خوبی نشدیم !!! ) و خود مردم موج بی جهت و با جهت ایجاد می کنند و برای عده ای فرصت می دهند تا موج سواری بکنند و بعد می نشینند پشت سر موج سوارها نظریه می دهند و جبهه می گیرند و کمابیش همه خوانده و شنیده اند که مُشتِ موج از خیلی وقت ها پیش باز شده است و بقول شاعر " موجیم که آسودگی ما عدم ماست !! ، کلید مبارزه با موج است ... اگر مردم موج درست نکنند موج سوارها باید بروند غاز بچرانند !! اگر پیش پای وزیر و وکیل و ... ندوند ، خود بخود آنها می فهمند که نوکر و خدمتگزار ، بادی گارد می خواهد چکار !؟!؟ ولی مردم ناخواسته موج درست می کنند ، چرا که عده ای می خواهند این موج ها تداوم داشته باشد و هی سنگ سر راه کارها می اندازند که موج درست بشود وگرنه با اینهمه شعار تکریم ارباب رجوع ، یک مرکز دم دستی برای رساندن انتقاد یا پیشنهاد وجود ندارد !! ( البته آدرس های نخود سیاهی موجود بودند !! )
من در بیمارستان هم که بودم ، هی به این و آن آدرس می دادم و این در حالی بود که یک گیشه ی شیشه ای وجود داشت و یک خانم گُل برای همین کار در آنجا نشسته بود ولی تیپ فرد و محل جوری بود که مراجعه کننده می آمد از من می پرسید ولی از او نمی پرسید !!؟ وقتی مدیر بیمارستان دکتر تشریف دارد و سر مطب و بچاپ بچاپ خودش است ، نمی تواند مسائل مدیریتی را درک بکند !؟ اصلا چه کسی گفته است که دکتر بودن یعنی همه چیز را دانستن !!؟ مدیریت داخلی بیمارستان باید از حوزه پزشکی خارج باشد و یک معاونت درمان داشته باشد و آن مدیریت بیاید و به این قبیل موارد غیرپزشکی رسیدگی بکند (!!) شکایات مشتری ها در بیمارستان ها در بیشتر موارد غیر پزشکی و از ناحیه برخوردهای بد کادر می باشد !!!
دیروز موردی بود که می خواستم پیشنهاد بدهم ولی نه شماره ی سامانه ای بود و نه در آدرس سایت جائی برای پیشنهاد و انتقاد داشت ... یک شماره گذاشته بودند برای تماس و من دوست نداشتم تماس بگیرم و می خواستم در یک سطر بنویسم و تمام بشود !!
بعد از ظهر باید به مجلس سالگرد می رفتم ، خود مسجد تماشائی تر از بیمارستان بود !! دو فقره پیرمرد که سلانه سلانه راه می رفتند با وجود تعارف برخی که به آنها صندلی تعارف می کردند رفتند وسط معرکه نشستند و نشستن و برخاستن آنها فیلمی بود که همه را متوجه می کرد و بعد از کمی آمدند و کنار من نشستند و یکی در جواب دیگری که می گفت همان ابتدا هم که تعارف کردند باید می آمدند و روی صندلی می نشستند گفت اول مجلس آنجا خوب بود و دیده می شدند !!!! یعنی یک فرد 80 ساله هنوز در طمع دیده شدن قرار دارد و بدبخت نمی داند که حضورش در هر کجا که باشد دیده می شود !!!!
یکی از آشنایان کنار من نشسته بود و از من در مورد بازنشسته شدن پرسید و گفتم که 8 ماهی هست که بازنشسته شده ام ، البته فرهنگی تشریف دارد ( کارمند آموزش و پرورش را چرا فرهنگی می خوانند نمی دانم !؟ آیا از نامش خوششان می آید یا واقعا خود را در فرهنگ جاری دخیل می دانند !؟ که به نظر من جای سرافکندگی دارد !!! ) گفت که هنوز دو سالی تا بازنشسته شدن فاصله دارد و از حالا به فکر این است که یک کاری دست و پا بکند !؟!؟ و وقتی دید که من به کار دیگری مشغول نیستم تعجب کرد و هی داشت زور می زد تا مشغول شدن به کار دیگری را توجیه بکند !! البته من هم نامردی نکردم و گفتم : " می دانم به پولش نیاز نداری ولی فکر می کنم جریان پول درآوردن را بیشتر دوست داری و برای همین می خواهی مشغول بشوی والا آنقدر مشغولیت غیرپولساز هست که نمی توانی به همه شان برسی ، به خاطر اینکه پول خرج نکنی می خواهی خودت را با مشغول کردن از گردونه کنار بکشی !!!!!!!!!! متاسفانه این روزها ساختار اکثر خانواده ها طوری است که اعضای خانواده دور از هم باشند ، برای هم مهربانتر هستند !! و نزدیک که می شوند تنش هایشان تا چند همسایه آنورتر می رود !!!
بعد از مسجد به خانه برگشتم و باتفاق بانو راهی مهمانی شدیم ، دوستی که در ابتدای پست نوشته بودم برای شام دعوت کرده بود ... حوالی سالهای 70-72 ازدواج کرده بودند و در جریان ریز و درشت جریانات بودم و بعدها صاحب دختری شده بود و آن دختر حالا یک مهندس خوب شده است ، در حد گرفتن بورسیه برای ادامه تحصیل در اروپا و پسر کوچک شان که او هم امسال سال آخر دبیرستان است ... هر دو بچه اش را زمانی دیده بودم که هنوز بغلی بودند و حالا یک وجب از پدر و مادرشان بلندقدتر بودند !! کمی برای خوش و بش نشستیم و من حرف زدم !! بعد برای شام نشستیم و باز من حرف زدم !! و بعد از شام دوباره نشستیم و من حرف زدم !!! نه اینکه پرحرفی کرده باشم ؛ تنها مهره ی ارتباطی من بودم و سکوت من سکوت جمع بود !! تازه تر اینکه من یک عالمه خاطره ی شیرین داشتم که شنیدن چندباره آنها هم خالی از لطف نبود !! البته توصیه های زندگی که به پسر خانواده می کردم بسیار باارزش تر بودند و معلوم بود که آنها را خوب می گیرد و هر از گاهی هم از خاطرات پدرشان می گفتم که می دانستم خودش تعریف نکرده بود و دلخوشی در حد اعلا وجود داشت !! نشست خوبی بود و برداشت مناسبی صورت گرفت ...
- ۹۶/۱۲/۰۴