ادامه ی آخر هفته ی سرپائی ...
دیروز تا ظهر پنجشنبه را نوشته بودم و اصل ماجرائی ها مانده بودند ... حالا که از اتاق فرمان کاری با من ندارند ادامه اش را بنویسم که آیندگان بدانند داستان بدبختی های ما ریشه در کجا دارد !!
همه ی ما از وضع موجود شاکی هستیم و همه هم می دانیم که برای ساختن جامعه ای پاک و خوب باید از خودمان شروع بکنیم ولی هنوز دنبال آن موشی می گردیم که ببرد این زنگوله را گردن گربه ی مشکلات بیاندازد !! و این داستان شامل موشهایی می شود که می خواهند از شر گربه خلاص بشوند و درصد بزرگی از جمعیت موشها که هنوز به این باور نرسیده اند و دارند حق و حقوق عقب افتاده و پایمال شده شان را از هر راهی بدست می آورند ، حساب نگذاشته ایم و دلیل شکست هر حرکتی همین است که در جامعه ی ما اکثریت را نمی شود به حساب گذاشت ؛ الا در مقام شعار !!
القصه رسیده بودم به آنجا که دوستم زنگ زد که می آید و اتفاقا در چاپخانه ای بود که صاحب آنجا هم از دوستان من تشریف دارد و هر دو تعجب کرده بودند از اینکه فرد پشت خط تلفن ، با هر دوی آنها تا مرز صمیمیت رفیق است و تا آن لحظه نمی دانستند !!! بعد از اینکه دوستم آمد و یک کلاس سرپائی برای رفع معضل بدقولی اش و عدم استفاده از نوشته هایی که به ظاهر او را خوش قول نشان می دهند ، گذاشتم !!! یک نفر هم وارد چاپخانه شد و ایشان هم صحاف تشریف داشتند و حسن تصادف اینکه دوستم یک کار مشترک با او و دوست چاپخانه ای من داشت و این بار هر دو باندازه ی کافی از هم دلخور بودند !! این یعنی ممکن است در یک لحظه ما وسط رابطه ی دونفری که دوست هم هستند قرار بگیریم و بلعکس !!!
جناب صحاف باشی از اینکه دوستم کارهای چاپی اش را به آن چاپخانه داده بود تعجب کرده بود و او را از این همکاری پرهیز می داد !! البته وسط حرفهایش از من پرسید که دوست فلانی نبوده باشم که احیانا ناراحت بشوم !؟!؟ و من گفتم که با خودش رفیقم و با کارش ارتباطی ندارم و ایشان با خیال راحت تا مرز مهدورالدم بودن پشت سر او صفحه گذاشت و علت ناراحتی اش هم این بود که آن دوست من یکی از شاگردهای این مرد را که اتفاقا پسر دائی اش بود را با تطمیع به چاپخانه ی خودش برده بود و این مرد از بابت از دست دادن یک شاگرد خوب توسط آن مرد از او شاکی مانده بود و برای همین زمین و زمان را بهم می ریخت تا او را شمر بن ذی الجوشن نشان بدهد !!!
بعد از رفتن او دوستم گفت که اتفاقا دلیل دیر ماندنم در چاپخانه ، کارهای چاپی نبود بلکه او از سر رفاقتی که داریم یک ساعت داشت به من آموزش می داد که چگونه کار بگیرم و چگونه در کمترین زمان سفارشاتم را انجام بدهم و بتوانم خودم را روی پایم نگه دارم و تمام این زمان یک بحث خیلی دوستانه داشتیم !!!
گفتم : " سیاست در تعریف کشورداری اش فرقی با سیاست در تعریف خانواده داری و دوست داری و ... هیچ فرقی باهم ندارد و معنای واقعی آن این است که برای رسیدن به هدف هر کاری که خوب است را بکنیم !! می ماند اینکه آن هدف خوب بوده باشد یا بد !! و یا در انجام کارهایی که ما را به هدف می رساند شرافت به خرج بدهیم یا رذالت !! متکی به مسائل اخلاقی باشیم یا بیشتر به توبه در آخر کار اعتقاد داشته باشیم !! برای همین به دلسوزی آن دوست همانگونه نگاه کن که به دلسوزی این دوست ؛ یعنی فقط نگاه کن و باور نکن و راهی که می روی را ادامه بده و این نگاه را داشته باش ، یکی از این دو راست می گویند و این را زمان ثابت خواهد کرد ، نه قسم خوردن و رفتارهای ریاکارانه !! و اممما دلسوزی این دوست می تواند به خاطر این باشد که تو را بعنوان یک مشتری برای خودش نگهدارد و از این دلسوزی می خواهد در راستای حفظ منافع خودش استفاده بکند و مثال زدم یکی از دوستان مشترک را که به خاطر ازدواج با خواهر یکی از دوستان سه سال پیه شراکت در کاری را به تن مالید و بعد از یک سالی که از ازدواجشان گذشت ، با هزار و یک دلیل منطقی دست برادرخانم را در حنا گذاشت و شراکت را به هم زد !!!! و ایضا در مورد گرفتن شاگرد یک کارگاه دیگر خودم را مثال زدم که در زمانی که کارگر چاپخانه بودم ، تقریبا هر یکی دو هفته یکبار از گوشه و کنار پیشنهادهایی برایم می آمد و مبالغ بالاتری برایم پیشنهاد می دادند و باید حق داد که در جامعه اوستا شاگردی نمی توان شاگرد خوب را غیر از این راه به چنگ آورد ، مگر اینکه افراد جامعه تخصص دانشگاهی معتبر ارائه بدهند و یا مدرک معتبر فنی و حرفه ای !! در غیر این صورت صاحبان مشاغل در حداقل موارد مسائل اخلاقی را رعایت می کنند و در حداکثر مواقع پیه ی رذالت را به تن می مالند تا شغل و سرمایه شان هدر نشود !!! "
متاسفانه زیرساخت حقه و کلک در فرهنگ جامعه ما پایدارتر از زیرساخت کار درست است ( حتی جناب کوروش هم نه از راه دموکراسی که با جنگ و خونریزی اینهمه دولت را زیر تخت خودش جمع کرده بود !! ) و در خیلی از موارد بیخود همدیگر را متهم می کنیم ... اکثر ما زندگی قورباغه ای خود را در باتلاقی از دروغ و ریا می گذرانیم و در پشت ماسک های خیالی ادای ماهی های آزاد را درمی آوریم و برای همین رشد فضای مجازی در ایران بسیار بیشتر از کشورهای دیگر است ؛ فضای مجازی مانند یک آئینه ی حقیقی درون مجازی ما را نشان می دهد ...
===
سال 71 - 73 من در نهضت سوادآموزی استان ، در واحد امورمالی ، امین امول ( سرجمعدار اموال ) بودم !! البته این شغل طرفدار زیادی نداشت و از بی طرفداری به من رسیده بود ؛ چرا !؟ به دلیل اینکه گروه شغلی اش پائین تر از حسابدار و حسابرس بود !! و بعد از درگیری های ضداخلاقی و زیرآبی زدن هایی که توسط حسابرسان صورت می گرفت و حتی کار به جائی کشید که یکی از حسابرسان که دیر به خود آمده بود و سایر همکاران محترمش سرش را زیر آب کرده بودند ، موقعی که کلاه را در سرش تا بناگوش رفته دید ، روی کاغذی نوشته بود " تیشه به ریشه ام زدند مردم این زمونه !! " و روی میزش گذاشته بود تا همه بخوانند و تا مدتها سوژه ی دلخوشی شده بود !!! القصه بنده به اتاق مدیر رفته و اعلام آمادگی کردم که این پست را بگیرم و در میان تعجب همه ( البته در طول آن دوسالی که در کنارشان بودم ، همیشه از کارهای من در تعجب بودند !! ) آن را به من دادند و کار معرفی من به ذیحسابی کل در سازمان و معرفی من به دارائی شهر در کمتر از یک هفته صورت پذیرفت ؛ مبادا اینکه پشیمان بشوم !!!!
و اممممما یکی از دهها خاطره ی مرتبط (!!)
یک روز به من خبر دادند که بروم روابط عمومی و تجهیزات تازه خریداری شده را برچسب اموال بزنم !! من به مدیریت فوق مراجعه کردم و درخواست فاکتور خرید را کردم تا در دفتر ویژه ای که داشتم مشخصات ثبت بکنم !! فاکتوری نبود و مدیر مربوطه اعلام کرد که اینها را یک آشنا با زیر قیمت به نهضت داده است و برای همین امکان دادن فاکتور نبود !! طبیعی است که من برگشتم و برچسب نزدم و گفتم : " راه قانونی این است که فاکتور را بدهند و زیر آن به اندازه ی بزرگواری خود تخفیف بدهند و این اصلا مشکل نیست !! ولی نبود فاکتور و مشخصات قیمت خلاف قانون است !! " ( آن زمان ها در نامه های نهضت درج شده بود " خلاق قانون ، خلاف شرع است " !! ) خلاصه اینکه از بالا فشار برای ثبت و زدن برچسب و از طرف من درخواست فاکتور و این امر همچنان مسکوت ماند ...
مبلغ شاید حالا زیاد بچشم نیاید ، چیزی حدود 800هزار تومان بود و می گفتند که با کلی تخفیف گرفته اند !! البته ناگفته نماند که این مبلغ در آن زمان پول حداقل 3 فقره خانه در خیابان روبرویی اداره کل نهضت بود !!! خلاصه اینکه بعد از چند ماه مدیر روابط عمومی اقدام به باز کردن یک مغازه کرد و در کنار شغل شریف فرهنگی خویش به کار خرید و فروش برنج و حبوبات مشغول شد !!! یکبار که از جلوی مغازه اش رد می شدم گفتم : " حقوق نهضت آنقدر نبود که بشود از آن برای باز کردن مغازه پس انداز کرد ، لابد از محل همان تخفیف می باشد !! " و ایشان که زهرمار از قیافه اش می بارید با خنده گفت : " آقا ... مثل همیشه شوخ تشریف دارد !! "
این روزها در گروه - کانالی که مرا نیز عضو کرده اند ، همین آقای مدیر سابق ... کلا گیر داده است به عدم رفتارهای قانونی در کشور (!!) اختلاس از دسترنج مردم (!!) حق و حقوق ایتام و زنان بیوه (!!) عدم برخورد شایسته با فرهنگیان که رکن اساسی تربیت هستند و بودند و خواهند بود (!!) و ...
- ۹۶/۱۱/۱۴
کلاً منع رطب کردن ِ رطب خورده ها، بازارش خیلی داغ شده !