نَقلی از زندگی
امروز حوالی ساعت 11 باتفاق لیستی که بانو داده بود راهی شدم تا بروم مرکز شهر ، هم کمی خرید کنم و هم اینکه خودم را بزنم به شارژ زندگی ... گاهی اوقات سر موقع با اتوبوس رسیدن ، شانس کمی نیست !!
سوار اتوبوس شده و نشستم و یکی دو ایستگاه بعد یک پیرمرد سوار شد و ابتدا تا وسط اتوبوس رفت و دوباره برگشت کنار من و بلند شدم تا برود انتهای صندلی !! بعضی ها از این رفتار خوششان نمی آید و دوست دارند کسیکه نشسته است برود ته و خودشان ابتدای صندلی بنشینند ولی من به چند دلیل دوست دارم ابتدای صندلی بنشینم ؛ اول اینکه اگر حوصله ام کشید و از قیافه ی کسی خوشم آمد و البته مسن تر تشریف داشت ( به شرط کهولت !! ) جایم را به او بدهم !! من در مورد مسائل اخلاق اجتماعی و شبه اخلاقی کمی رک تشریف دارم و بیخود خودم را نمی پیچانم و حرفم را می زنم ، یادم می آید که یکبار یکی از این روباه صفتان در هلال احمر نشسته بود و کار ما را خدمت به خدا و خلق می شمرد و ما می دانستیم که همیشه دست به دعاست تا زلزله بیاید و تا چند هفته ناهار و شام خانه اش را از هلال احمر ببرد !!! و برای همین من گفتم : " داشته باشید که این کار ما یک کار انسان دوستانه ی اجتماعی است و اگر می خواستم به خدا خدمت بکنم ، می رفتم و سر صبحی مسجد محله مان را آب و جارو می کردم و مستقیم به نمازگزاران و خود خدا خدمت می کردم نه اینکه در اینجا کاری بکنم که بیشترین نفع اش به از خدا بیخبران برسد !!! در ضمن من از این قسم های متداولی که در شعارهایتان می نویسید شاید به یکی پایبندی داشته باشم و مطمئن باشید که رنگ و زبان و نژاد و دین برایم مهم است !!!! " حالا چرا اینها را نوشتم ، برای این بود که گفتم در مسایل اخلاق اجتماعی زیاد تعارفی نیستم و معتقدم در جامعه ی امروزی ما ، بدلیل کثرت دروغ و دزدی و ارتزاق اکثر مردم از این درآمدها (!) ، صمیمیت از پندارها و ادب از رفتارها و صداقت از گفتارها رفته است و برای همین اگر کاری بدلخواهم باشد انجام می دهم و اگر نباشد انجام نمی دهم و بیخود ادای ادبمندی درنمی آورم !!!
پیرمردی که وردستم نشسته بود واقعا کهنسال نشان می داد و این از لرزش دست و چانه اش معلوم بود !! گفت : " این پشت جا بود ولی واقعیت این است که وقتی رو به عقب می نشینم ، احساس می کنم که سرگیجه می گیرم و برای همین مزاحم شما شدم !! " و من ضمن زدن یک لبخند به ایشان که رداین زمانه هدیه ی بزرگی می باشد گفتم : " و شما ببخشید که فرستادمتان ته صندلی ، واقعیت این است که عرض شانه ی من از یک صندلی کمی بیشتر است و اگر آنجا می نشستم اجبارا شما باید یک کتف می رفتید بیرون و این مردم به من تنه بزنند بهتر است تا اینکه به شما بزنند !! " از قیافه اش دیدم که کمی تا اندکی از این منطق چهارشانه ام خوش بحال شد ...
کمی بعد گفت : " من حالا 84 سال دارم و چند ماه دیگر می روم به 85 سالگیم ، روزگاران زیادی را سپری کرده ام و بهاران و زمستان های زیادی دیده ام ... وقتی هوا خوب است از خانه می آیم بیرون و می روم کمی قدم می زنم و برمی گردم !! " من هم کمی قربان صدقه ی سن و سالش رفتم ، خیلی از افرادی که س و سال زیادی دارند و عمر طولانی داشته اند خوشم می آید و دوست دارم اگر عزرائیل برای بردنم عجله نداشته باشد تا چند صد سال در خدمت دوستان و بچه هایشان و نوه هایشان باشم !!
کمی بعد سر صحبت را باز کرد و بقول ما که می گوئیم " یولا نردیبان قویماخ !! " ( کوتاه کردن مسیر با حرف زدن !! ) کمی دورتر رفت ؛ گفت : " من ده سال از عمرم را زمان رضا شاه بودم و بعد حکومت خودمختار آذربایجان شد ، بعد پهلوی دوم شد و بعد هم که انقلاب شد و خلاصه اینکه هر گونه تغییری را در این چند سال دیده ام !! "
تیپ شسته و رفته ای داشت و از لحن اش می شد تشخیص داد که در آن روزگاران در شهر ساکن بوده ، غالب به تمام روستائیان محترم در آن روزگاران عینهو پرنده ی چشم بسته زندگی گذرانده بودند و بقول ما " کور قوش !! " تشریف داشتند و به یُمن انقلاب در سرشماری ها قرار گرفته اند و برای همین در تعریف هایی که از گذشته می کنند بیشتر به قیمت روغن نباتی اشاره می کنند ولی کهنسال های شهرنشین غالبا چیزهای جالبتری برای تعریف کردن دارند و اگر در خانواده های متمول بوده باشند و اصل و نسب درستی داشته باشند ، غالبا بدور از تعصبات رایج امروزی نقل و قول های متشخص تری ارائه می کنند و به پدر و پدربزرگشان بیشتر افتخار می کنند تا به کوروش و آتوسا و ... !!
پرسیدم : " شما آن زمان کجا می نشستید !؟ ( جائی که ما الآن می نشینیم در آن روزگاران گرگ هم پیدا نمی شد !! ) " گفت : " من اصالتا اهل اهراب هستم ، و پدر و پدربرگم هم در آنجا زندگی کرده بودند !! کوچک که بودیم دلخوشی مان این بود که برویم از این قونقا هایی که مجسمه اش را در میدان قونقا گذاشته اند آویزان بشویم و این طرف و آن طرف برویم !! " و بعد شروع کرد به تعریف کردن از جریان قونقا !! کسانی که در این روزگاران در تبریز ساکن هستند داستان های مشخصی که از چند تعریف ساخته شده اند را درباره جریان قونقا می شنوند ولی شنیدن داستان این وسایل نقلیه ی ریلی - اسبی از زبان کسی که خانه شان چند ده متری ایستگاه آنها بود خیلی جالب تر بود ...
" در زمانی که روس ها تبریز را اشغال کرده بودند ، چیزی بنام مرز وجود نداشت و تنها یک مرکز مشخص وجود داشت بنام جلفا و در آن زمان قطار را روس ها تا ایستگاه راه آهن کشیده بودند و اگر کسی باری داشت باید می رفت و از آنجا تحویل می گرفت و اگر باری را می خواست ارسال بکند باید در شهر کارهای اداری اش را می کرد و پسس بوسیله ی قونقاها که مثل واگن به هم وصل می شدند بارش را به ایستگاه راه آهن می برد !! و این واگن های کفی مثل تاکسی های امروزی در آخرین ایستگاه که میدان قونقا باشد به نوبت می ایستادند و وقتی یکی می آمد که بار داشت ، می پرسیدند چند قونقا بار داری ؟ و مثلا می گفت 4 قونقا و آن وقت چهارتا از آنها را به هم وصل میکردند و اسب ها آنها را روی ریل ها می کشیدند و کمی پائین تر مردمی که می خواستند به آن مسیر ها بروند در ایستگاه اسکالات سوار می شدند و ما هم که بچه بودیم با قونقا ها تا راه آهن و یا وسط های مسیر می رفتیم و با قونقاهایی که می آمدند برمی گشتیم !! "
کمی بعد شروع کرد از زمان مدرسه رفتن شان تعریف کرد که مقارن با زمان حکومت پیشه وری در آذربایجان بود و گفت : " دقیقا مثل این زمان که بچه مدرسه ای ها را جمع می کنند و می برند به سخنرانی فلان شخص گوش بدهند و یا به پیشواز و ... می برند (!) ما را هم مرتب کرده و می بردند در فلان میدان که یکی از مسئولین یا وزرای حکومت خودمختار می خواست سخنرانی بکند تا گوش بدهیم و برایمن یکی دو تا سرود خواند که حیفم آمد که چرا گوشی ام را روی ضبط نگذاشته بودم تا صدایش و سرودهای زیبائی که می خواند را ماندگار بکنم ، یک نیمچه حکایتی از سخنرانی محمد بی ریا ( شاعر ) که در آن دوره وزیر فرهنگ و آموزش بود تعریف کرد !! و بعد از دوره رضاشاه تعریف کرد و اینکه به قول پدربزرگش تا روی کار آمدن رضاشاه زندگی روال دیگری داشت و بعدها شهرها سر و سامان گرفتند و کارهای زیربنائی صورت گرفتند و داستانی از جریان کشیدن برق و آب به کوچه شان تعریف کرد و ... تا اینکه جنگ جهانی دوم شد و رضا شاه بین گوش کردن به حرف روس ها و درخواست آلمانی ها مردد ماند و به هیچکدام از آنها زورش نمی رسید و در این میان انگلیس آمد و سرش کلاه گذاشت و او را به مرخصی فرستادند و دیگر برنگرداندند !!! و یک نکته ی جالبی هم در حرفهایش بود و آن اینکه این روزها مردم غالبا نمی دانند طرف کی باشند و به چه کسی افتخار بکنند و پشت سر ستارخان " سردارملی " کلی حرف زد و گفت که حالا مردمی که او را نمی شناختند و نمی شناسند بیخود سنگ اش را به سینه می زنند و او را افتخار خود می دانند و اگر می دانستند که 120 سال پیش او و سوارانش در این منطقه چه ظلم ها که نکرده بودند عمرا اسم اش را هم به زبان نمی آوردند !!" ( البته من همکلاسی نتیجه ی دختری ستارخان بودم و با نواده هایش سلام و علیک دارم !! )
سر ایستگاهی که باید پیاده می شدم از او خداحافظی کردم و او گفت : " خیلی خوشحال شدم و انشاءلله دوباره باهم هم مسیر بشویم ! " و پیاده شدم ... روز خوبی بود !!
- ۹۶/۱۰/۲۱
چه جالب ... یک کتاب تاریخ زنده !!
مصاحبت با این افراد خیلی جالب و دلنشینه ...
بخصوص که معمولاً یک صداقت خاصی در کلامشون هست که آدم رو شیفته خودش میکنه ...
در مورد ستار خان کلّی باعث تعجبم شد ... و باز یاد این جمله که نمیدونم از کیه افتادم:
کتابهای تاریخ را معمولاً اشخاص فاتح مینویسند ...
بارها اسم محله ی "قونقا باشی" رو شنیده بودم، منتها نمیدونستم وجه تسمیه اش چیه ...