دنیای بازنشستگی
خیلی مهم است که شمادر دنیای قبل از بازنشستگی دارای چه روحیه ای بوده باشید !؟ این روحیه ی قبل از بازنشستگی می تواند به شما کمک بکند که در دنیای بازنشستگی زندگی آرامی داشته باشید و یا اینکه با سرعت بیشتری در ناآرامی های اجتماعی غرق بشوید ...
دیروز خبر رسید که بعد از ظهر مسابقه داریم !؟ یک حکایت شیرینی است و آن اینکه یک نفر پایش را روی پوست موز گذاشته بود و زمین خورده بود ... یک روز توی راهی که می رفت پوست موز می بیند و می گوید : ای وای باز هم باید زمین بخورم !! حکایت مسابقه رفتن ما هم همینطور است ، می رویم تا یک بازی دیگر هم ببازیم و برگردیم ... برد و باخت شاید در بیست سالگی مهم باشد ولی در سن امثال ما اصلا مهم نیست ولی در این سن و سال هم می شود از آن چیزهایی آموخت و این خیلی خوب است که آموختن از ابتدا تا آخر با آدمی باشد !!
راه من از خانه تا سالن ورزشی کارخانه شاید طولانی ترین مسیر در شهر باشد و برای همین اصلا صرف نمی کند با اتوبوس بروم ، یکی دوباری هم که رفته ام علاوه بر اعصاب خوردشدن های داخل اتوبوسی ( ما همیشه در حال فشار آوردن به همدیگریم ، البته اگر از بابت رشد یافتن باشد خیلی خوب است و ارزش تحمل کردن دارد ، ولی می دانیم که چنین نیست !) زمان خیلی زیادی هم در توی راه بوده ام که باعث شده است موقع پیاده شدن کمر درد بگیرم !! ( برای طی این مسیر باید سه فقره اتوبوس عوض بکنم !! ) خلاصه اینکه تماس گرفتم و ماشین خواستم ، آنهم از نوع اینترنتی اش ، از تاکسی اینترنتی قونقا !! ، ماشین آمد و راه افتادیم ...
یک راننده ای بود که تقریبا هم سن من بود و سر و وضع و قیافه اش آدم آرامی نشان می داد ، برا یادامه مسیر باید از طریق اتوبان جنوبی اقدام می کردیم و این آقای راننده مانند یک گنگ خواب دیده عمل می کرد ، انگار که از مریخ آمده بود و نمی دانست که در این شهر قوانین راهنمائی و رانندگی و اینهمه تابلو خط کشی و ... برای این است که یک عده در راهنمائی حقوق بگیرند نه اینکه کاری که منتج به نتیجه بشود ، بکنند ! توی اتوبان دوربین ثبت سرعت گذاشته اند و سرعت مجاز 80 می باشد و وقتی راننده که با سرعت 80 می رفت می دید که یک تریلی با سرعت ویژژژژژ از او سبقت گرفت و رفت با تعجب به نشانگر جلوی ماشین اش نگاه می کرد و می گفت : " این تریلی حداقل با سرعت 120 تا سبقت گرفت !! " و بعد از من می پرسید : " مگر نه اینکه تریلی و ماشین های بزرگ باید از لاین اول استفاده بکنند ، اینها که همه شان از لاین سرعت استفاده می کنند !! مگر دوربین اینها را ثبت نمی کند !؟ " گفتم : " کمی اشکال از راهنمائی و رانندگی و سازمان ترافیک است و خیلی اشکال هم از خود راننده ها ... اتوبانی که هر 300متر یک خروجی داشته باشد ، شما هم راننده ماشین بزرگ باشید از لاین اول استفاده نمی کنید چون آن وقت می بینید که باید هی سوار ترمز بشوید تا ماشین ها با کم کردن سرعت از آنها خارج بشوند ، اتوبان با اینهمه خروجی از خیابان های داخل شهر قاراشمیش تر است !! ولی می توانند از لاین دوم استفاده بکنند که نمی کنند ... "
من همکاران زیادی داشتم که زندگی را در کلید آوختن را در زمان هایی خاصی خاموش کرده بودند و تنها خودشان را به کار داده بودند ( البته اضافه کار !! ) از صبح تا شب در کارخانه می ماندند و بیست سال صم و بکم فقط کارخانه را می شناختند ، برای برخی از آنها داستان هایی هم ساخته بودند ... مثلا یکی تعریف می کرد که من بزرگ شدن بچه هایم را بصورت افقی دیده ام ، چون هر وقت خانه می رفتم آنها خواب بودند و از اندازه ی تشک شان می فهمیدم که بزرگ شده اند !! یا برای یکی داستان ساخته بودند که یک شب رفته بود خانه شان و بچه ها با دیدن او به مامانشان گفته بودند که این مرد کیه که آمده به خانه مان !؟!؟ و از این دست داستان ها ... این قبیل افراد با اینکه نیاز مالی نداشتند ولی عادت کرده بودند تا با همکاران مثل خودشان در اضافه کار ماندن مسابقه بدهند و به بهانه ی خرج زندگی عمرشان را در کارخانه دود می کردند و غالبا هم از سطح زندگی خیلی پائین و کم هزینه ای برخوردار بودند !! آنها بعد از بازنشسته شدن انگار وارد دنیای متفاوتی می شدند ، زن و بچه هایشان با آنها بیگانه بودند و نمی دانستند که روز را چگونه باید شروع کرده و به شب برسانند و غالبا برای فرار از این حالت دوباره می رفتند و حتی در شغل های پائین تر از شغلی که داشتند مشغول به کار شده و سرایدار کارخانه یا نگهبان آپارتمان می شدند برای خانواده شان هم نقشی جز اینکه پول آور خانه باشند نداشتند و برای همین درآمدی که کسب می کردند ، زندیگ شان معنا داشت !! و در مقابل همکارانی هم داشتیم که برای استراحت به کارخانه می آمدند و ذهن و فکرشان به فعالیت های بیرون از کارخانه مشغول بود ، البته خیلی از آنها هم زندگی قابل قبولی نداشتند ، هرچند زرق و برق زیادی در زندگی شان بود ... درآمدهای زیادی داشتند ولی تعاریف و فلسفه شان نشان می داد که معادلاتشان هماهنگ نیست و حس خوشبختی از زندگی شان دریافت نمی شد !!!
چند شب پیش در مهمانی شامی که بودیم یکی از جوان ها از من پرسید : " دنیای بازنشستگی چگونه است ؟ " گفتم : " بمراتب بهتر و سخت تر از دنیای شاغل بودن !! در زمانی شاغل بودن یک بهانه ی بسیار بزرگ از ما حمایت می کرد و آن کار کردن بود ، هر رفتار اجتماعی که دوست نداشتیم را به بهانه کار داشتن رد می کردیم ولی حالا باید همه ی دقیقه ها را زندگی کرد و با فرهنگ غلطی که در آن رشد یافته ایم این نوع زندگی خیلی سخت است !! "
- ۹۶/۱۰/۱۷
خانمی از آشنایان همسر بازنشسته اش را وادار کرده دوباره بره سر کار ...
و همسرش علیرغم خستگی و فرسودگی از سالهای طولانی کار، و اینکه دوست داره مابقی عمرش رو به استراحت و آرامش و لذت بردن از زندگی بگذرونه، اطاعت امر خانم را کرده و رفته سر کار ..
بخش جالب ماجرا اینجاست که خانم مدام گله و شکایت میکنه که: بخدا دیگه خسته شدم!! همه ی خریدها با منه، همه ی کارهای خونه با منه، همه ی کارهای اداری با منه ...
یکی نیست بگه خوب شما خودت به اصرار همسرت رو دوباره فرستادی سر کار ...
دیگه شاکی شدنت چیه؟!