کشف یهوئی ...
دیروز بعد از ظهر باید به مراسم ختم مادرزن یکی از بزرگواران عکاسی شهر می رفتم و برای همین با اتوبوس راه افتادم و تا به مسجد برسم ، یکساعتی در اتوبوس بودم ... وسط های مسیر مجبور بودم اتوبوس را عوش بکنم و در اتوبوس دوم به یک جریان برخوردم !
راننده باتفاق شاگردش که باید در کنار در عقب باشد ( و متاسفانه هیچگاه نیستند !) دورهمی نشسته بودند و با استفاده از ترافیک مرده ی شهر که غالبا بدون دلیل خاص می باشد و رابطه ی مستقیمی با رفتارهای دلبخواهانه ی راننده ها دارد (!!) صحبت شان گل کرده بود و در مورد یک چیزی حرف می زدند که من کاملا در جریان آن موضوع بودم و جالب اینکه مسئله را وارونه میگفتند و بالای هر جمله شان هم یک قسم نون و آبدار می خوردند (!) که بقول قدیمی ها برای از زیر آن قسم ها رد شدن باید صد تا گوسفند قربانی می کردند و چقدر اهل و عیال پای یک صحبت غلط و بی مورد ریخته بودند و این به جان بچه اش قسم می خورد و آن یکی کم مانده بود بچه های همسایه را هم بیاورد وسط بازی !!
خلاصه اینکه رفتم مسجد و اصولا از شرکت در مراسم ختم بدم نمی آید ، حتی اگر برای رفتن و برگشتن دو ساعتی هم وقت گذاشته باشم !!! بعد از مراسم مسیرم را از وسط بازار قدیمی ادامه دادم و مشغول تماشای اطراف و عجله ی آدمها و برخوردهای آنها شدم ... بهترین دانشگاه همانا وسط اجتماع است !!
از ورودی گرجیها بطرف بازار راسته پیچیدم و یک لحظه بدلیل کثرت جمعیت ، همه ایستادند !! یکی دو باربر هم یا الله گویان برا ی خودشان راه می خواستند !! یکی از خانم ها به همراهش گفت که حالا مثل مکه و جریان منا می شود که مردم همدیگر را له کردند و من فکر کردم که چقدر راحت یک جریان می تواند در گفتمان روزمره راه پیدا کرده و تبدیل به مَثَل بشود !! چون چند روز پیش هم در اتوبوس ، دانش آموزانی که وارد اتوبوس شده و از سر و کول هم بالا می رفتند همین عبارت را استفاده می کردند !!
جلوی ورودی تیمچه ی امیر بودم و یک خانم جوان و یک خانم مسن هم در کنارم بودند و از قیافه شان و قیافتشان ( طرز پوشش!! ) معلوم بود که مهمان هستند و یا کمی از ما مرفه تران تشریف دارند !! برای خروج از فشار جمعیت به طرف ورودی تیمچه پیچیدم و خانم مسن از من پرسید که آیا از آنجا با خیابان راه است و گفتم که دنبالم بیایند ... داخل تیمچه سوت و کور بود و 180 درجه با کریدور بغلی اش تفاوت داشت (!!) عصر بود و بازار فرش تقریبا حوالی ساعت 14 تعطیل می شود !!! معلوم بود که برای دیدن بازار آمده بودند و گرفتار شلوغی شده بودند و با دیدن تیمچه ی امیر گل از گل خانم مسن شکفت و با به به و چه چه در و دیوار را تماشا می کرد !!! از بغل دستی اش که معلوم شد راهنمایش هست پرسید که اینجا کجاست و او هم گفت که تا حالا اینجا نیامده است !! خانم مسن برای خانم جوان مهمان آمده بود و میزبان او را آورده بود تا بازار را نشان اش بدهد ...
تیمچه خلوت بود و خروجی تیمچه بطرف حیاط امیر ایستادم و یک عکس گرفتم !! آنها هم دست به موبایل شدند و چند تا عکس هم از آنها گرفتم تا بیادگار داشته باشند !! و بعد وارد حیاط امیر شدیم و بیشتر از ابهت و زیبائی حیاط ، گربه های محوطه آنها را جذب کرده بودند !! کمی اطلاعات دادم و بعد خروجی ها را نشانشان دادم و گفتم که کدام خروجی به کجا می رود و از آنها جدا شدم ... فکر کنم یک ساعتی در حیاط کار داشتند !! و مانند کریستف کلمب که برای رفتن به هند ، آمریکا را کشف کرده بود !! از اینکه از دالان های تنگ و شلوغ راسته بازار به حیاط امیر رسیده بودند ، ذوق زده شده بودند !!
- ۹۶/۰۹/۰۶