کوه به کوه نمی رسد ، آدم به آدم می رسد ...
دیروز یک سر از خانه رفتم بیرون ، مرد در خانه مانند شیر در قفس است !! ( حالا یک حرفی زدیم دیگه ... جدی نگیرید !! ) خلاصه اینکه رفتم مغازه دوستم و نشستم ... سرشان مشغول بود و در کار حساب و کتاب و اعلام قیمت و ... بودند !! گوشی ام را درآورده و دفتر تلفن را باز کردم ...
یکی یکی اسامی را چک کردم ... بعضی از اسامی را که بیخود جا اشغال کرده بودند را دیلیت می کردم ، گوشی های قدیمی جا برای ذخیره کردن کم داشتند و گوشی های امروز بینهایت جا دارند با اینحال برخی اسامی را باید حذف کرد که در همان بی نهایت جا ، جا اشغال نکنند !!! خوشبختانه اسم هایی زیادی برای حذف کردن نداشتم ، غالبا اسامی مربوط به همان حوزه ی کارخانه بود که ارتباطمان هم به همان محدوده ختم می شد !!
در این میان گاه چشمم به برخی نام ها می افتاد و برای همین زود شماره شان را می گرفتم و با آنها خوش و بشی می کردم ... بعضی ها می پرسیدند که چه عجب و من می گفتم : " نگران نباشید ، هول هم نکنید !! دفتر تلفنم را چک می کردم و خوشحال باشید که هنوز هستید !! " بعضی از دوستان هستند که در زندگی روزمره ما نیستند ولی یاد و خاطراتشان در زندگی روزمره ما جریان دارد ، یکی دو نفر از کسانی که با آنها حرف می زدم کسانی بودند که در تعریف های خاطرات آبشار لاتونی که داشتیم ، بکرات ذکر خیری از آنها می آمد !!!
بعد از کمی خرید ، سوار اتوبوس شدم تا به خانه برگردم ، وسایلم زیاد بود و اتوبوس تا خرخره پر !! مسیر خانه ی ما یکی از طولانی ترین مسیرهای اتوبوسرانی است و یک ایراد یهم دارد و آن اینکه کسانی که در ایستگاه اول و دوم سوار می شوند تا آخر مسیر هستند و برای همین سرپا ایستادن یعنی تا انتهای مسیر سرپا ماندن !! وسایل نداشته باشم حتما جایم را برای مسن تر ها می دهم ولی وقتی با یک بغل پر از خرید باشم همان نشسته بودنم بهتر است !! تقریبا اواخر مسیر بودیم و اتوبوس نیمه خالی شده بود که چشمم به یک چهره ی آشنا افتاد ... اول کمی شک کردم و بعد با خودم گفتم وقتی حدس زده ام ، لابد خودش است ... دو ردیف جلوتر نشسته بود و رو بطرف عقب !! ... زل زدم و مکث کردم و وقتی به من نگاه کرد اشاره کردم که بلند شد بیا وردست من بنشین !! سرش را بعلامت اوکی تکان داد و بلند شد و آمد کنار من نشست ، از علامت تائیدش فهمیدم که اشتباه نکرده ام ... وقتی که کنارم نشست خیلی آرام پرسیدم : " مگر شما آقای ... نیستید !؟ " با لبخند حرفم را تائید کرد و بعد گفتم : " دو ساعت است دارم چشم و ابرو می آیم ، نشان به این نشان که چشم راستم کج شده از بس چشمک زده ام !! " خندید و گفت : " ببخشید که متوجه نشده ام ! " گفتم : " مرا شناختی یا باید از اول آدرس بدهم ... من از اون دسته بودم که شما را دکتر خطاب می کردیم !! " یک دفعه چشمانش درخشید و در حالیکه به به می گفت دوباره نیم خیز شد و با من دست داد و نشست و گفت : " اتفاق چند هفته پیش یک عالمه عکس ریخته بود کف اتاق و داشتم عکسهایی که باهم در کوه گرفته بودیم را نگاه می کردم ، اصلا فکر نمی کردم که در این مسیر ببینم ات !! " یکی دو تا یادآوری کوچک از برنامه هایی که داشتیم دادم و بنده خدا داشت بال بال می زد ...
خاطراتی که باهم داشتیم کم نبود ... دماوند سال 71 و سبلان سال 72 و یک عالمه برنامه خرد و ریز ... آن سالها رئیس نهضت منطقه یک تبریز بود ، من هم در اداره استان بودم ... بعدها که من آهک ریختم و ریشه ی نهضت را خشکاندم (!) ... همه را منتقل کردند به آموزش و پرورش و این فرد شده بود مدیر یک دبیرستان ... آدم زنده فکری بود و خشکه مقدس های نهضت سواد آموزی که مفتخورهایی از جنس روبه بی دست و پا بودند با او میانه ی خوبی نداشتند (!!) در سالهایی که موسیقیِ دارای مجوز ارشاد در نهضت بی دینی محسوب می شد (!!) و مرا به خاطر باز کردن کاست استاد شجریان در بعد از ظهر خلوت اداره ، تکفیر کرده و تا اتاق مدیرکل فرستاده بودند ؛ این فرد از باکو مهمان داشت و یکی از خواننده های بنام آذربایجان بنام " بابا میرزایف " چند شب در خانه اش مهمان بود !!!
خلاصه اینکه خیلی خیلی خوشحال شدم و زود شماره اش را گرفتم و قرار شد چند روز بعد زنگ بزنم و برویم با هم قدم بزنیم و یاد ایام بکنیم ...
===
امروز ششمین سالگرد درگذشت پدرم بود ...
- ۹۶/۰۸/۱۵