نیوتن مغز من !!
پنجشنبه, ۱۱ آبان ۱۳۹۶، ۱۰:۴۰ ق.ظ
من از دانش قدیم دو نفر را در حافظه ام به نیکی حفظ کرده و یاد می کنم (!) یکی نیوتن و دیگری فیثاغورث !! البته دیگرانی هم بوده اند که می شود در جملات سنگین از آنها استفاده کرد مثلا ارشمیدس و سقراط !! ولی نمی دانم چرا برخی ها توی قالب کلمات جا نمی شوند یکی از اینها ارسطو است و دیگری تالس ... یعنی حداقل دو روز یکبار وقتی به کسانی برخورد می کنم که نمی توانند از جمع دو و دو ، چهار را بدست بیاورند یک رحمت نثار روح فیثاغورث می کنم !!
از فضای منحوس مدرسه خارج شویم که مذاق هیچ عابد و عارفی با فضای مدرسه نساخته است و این روزها هم که شرط موفقیت ، فرار از مدرسه می باشد !! و به داستان شبانگاهی خودم بپردازم که خالی از علم و اندیشه نبود !!
نیمه شبان بود که متوجه شدم لامپ سنسوری بالای فیلتر بین پذیرائی و اتاقها روشن شد و بعد از چند ثانیه خاموش شد !! 5 ثانیه ی اول یک ترس ناشناخته توی وجود مبارکم ریخت و یادم افتاد که چند ساعت قبل به راننده تاکسی گیر داده بودم که با بالا رفتن سن ، آدم ترسوتر می شود !! و برای همین رفتم روی فاز " کارآگاه علوی " و فکر کردم که شاید در آپارتمان بدلیل یک دلخوشی خاصی که دارد بسته نشده است و باز شده است ولی این فکر نه بخاطر وجود دزد بود بلکه با باز شدن در شاید همسایه ای که در حال تردد در ساختمان بود به باز بودن مشکوک می شد و در را باز می کرد تا صدا کرده و یا ببیند آیا کسی هست یا نه و به همین دلیل هم می توانست چراغ روشن شده باشد !! ولی یک دقیقه سکوت که کردم نه صدایی بود و نه حرکتی !! برای همین بلافاصله رفتم روی مود کمدی و با خودم گفتم در مواجهه با دزد کسی که بیشتر بترسد بازنده است و اگر کسی بتواند دزد را بترساند دست بُرد با اوست و برای همین توی ذهنم یک سناریو ساختم و آن اینکه یک ملافه ی سفید بیاندازم روی سرم و بروم توی پذیرائی !! معلوم بود که ناشناس با دیدن این صحنه در جا سکته را می زد و من باید به پلیس زنگ می زدم که بیا و این جنازه را شناسائی کن و ببر بیرون !!!! یک کمی هم به آن خندیدم ...
بعد نیوتن مغزم فعال شد تا دلیل روشن شدن چراغ سنسوردار را پیدا بکند ... ابتدا فکر کردم که شاید حیوانکی از مقابل چراغ رد شده است و آنهم آن را آدم تشخیص داده است و روشن شده است و از یک هوش مصنوعی چنین چیزی بعید نیست !؟ وقتی مردم باهوش (!) این قبیل انتخاب های خَرَکی انجام می دهند و دزد را بجای درستکار ، خائن را بجای خادم به مجلس و دولت می فرستند و احمق را بجای عاقل در مسند ریاست جمهوری انتخاب می کنند ؛ البته منظورم انتخاب ترامپ در آمریکا می باشد !! و درباره هوش سرشار مردم خودم که خودم هم یکی از آنها هستم به یقین جزئی هم نرسیده ام !!! بعد با خودم گفتم که برخی اوقات بعد از اینکه من از زیر چراغ رد شده ام ، مرا تشخیص می دهد و این حیوانک باید از من بزرگتر بوده باشد ، مثلا اندازه ی یک گودزیلا !!
بهرحال آدم باید جواب پیدا بکند والا سوال در ذهن هی بزرگتر و بزرگتر می شود !!! نه اینکه ترسیده باشم ولی زورم می آمد از زیر لحاف بیرون بیایم !! شبها هم که پائیزی شده اند و روزهای ابری ، پائیزی تر !! برای همین دوباره دنبال جواب گشتم و فکر کردم یک راه دیگر مانده است و آن اینکه یکی از مگس هایی که از من سیلی خورده است و نیمه جان گوشه ای مانده است ، پرواز کرده و دقیقا روی چشمی لامپ نشسته باشد ، دیگر در آن صورت نیاز به هیکل نبود و بقول شاعر مگسان هم بکند آنچه هیولا می کرد !!
و امممما داستان مگس های سیلی خورده ... من اصولا با مگس جماعت مشکل دارم ، مثل خیلی ها !! ولی راه کارم فرق دارد و آن اینکه از یک حرکت خیلی سریعِ دست برخوردارم که آن را مدیون بَک هند زدن های استثنائی ام ، در ورزش تنیس روی میز ، در زمان نوجوانی و جوانی به یادگار دارم ( هر جور حساب می کنم من برای وزیر ورزش بودن پتانسیل های بالاتری داشتم و دارم !! ) ولی از طرفی بقول سهراب سپهری به مگس هم احترام قائلم و جمله ی فاخر " و نخواهیم مگس از سر انگشت طبیعت بپرد !! " و برای همین اگر اتفاقا مگسی در حوالی ام پیدا شود خیلی محترمانه با او مذاکره می کنم و سه بار تذکر می دهم که برود دنبال کار و زندگی اش و با جان شیرین اش بازی نکند ؛ هرچند می دانم که متوجه نخواهد شد !!! و بعد از تذکر سوم او را مهمان یکی از ضربات مهلک بک هند هایم می کنم و مگسی که آن را نوش جان بکند نمی تواند حدس بزند که کِی مرده است !! ولی این روزها بدلیل اندکی بالا رفتن سن ، تشخیص و هماهنگی بین چشم و دست افت کرده است و گاه 99درصد ضربه هدر می رود و یک درصد نصیب مگس می شود و برای همین گاهی می بینم مگسی ، در حالی یک بالش را آطل بسته است و یا با چوب زیر بغل راه می رود ، در کف خانه دیده می شود که آنها را با توجه به روحیه ی بجا مانده از روزگار هلال احمری ام برداشته و از پنجره بیرون میاندازم تا در هوای آزاد تنفسی کرده و بعد بمیرد !! خلاصه اینکه ممکن بود یکی از آن مگس های افتان و خیزان ، زوری زده و برای جبران ضربه ایکه خورده بود ، خود را به چشمی زیر لامپ رسانده بود !!! کمی بعد با خود گفتم محال است حتی با یک درصد آن ضربه ها مگسی بتواند بیشتر از یک متر اوج بگیرد !!!
بعد از آن دوباره فکر کردم ... این اجازه دادن به فکر که از هر شاخه ای که دوست دارد به شاخه ی دیگر بپرد را از مطالعات آثار کریشنا مورتی بیادگار دارم و فوق العاده دوستش می دارم !! اگر ما افکارمان را نخوریم ، آنها ما را خواهند خورد !! و اگر آنها را کنترل نکنیم آنها ما را کنترل خواهند کرد !! ( البته اینها برداشت آزاد خودم از آن کتاب هاست و حالا یادم نمی آید اصلا کریشنا چه گفته بود !؟!؟ آنها مربوط به مطالعات 25 - 26 سال قبل بود !!! ) خلاصه اینکه فعلا سوال بی جواب در مغزم داشتم و باید قبل از هر عملی به آن جواب می یافتم !! حواسم با آینه ی روی کمد لباس ها رفت و نیوتن مغزم با خود اندیشید که نکند چراغ زیر لامپ حرکت لحاف را از روی آینه گرفته است و برای همین روشن شده است و یکی دو بار دست و پایم را جلوی آینه برده و تکان دادم و دیدم لامپ روشن نشد !!! دیگر ذهنم خسته شده بود و می رفت که خوابم بپرد برای همین زیر لب گفتم : " گور پدر نیوتن و علم و فرضیه و ... !! " و بلند شدم و رفتم توی پذیرائی و دیدم در بسته است و چیزی نیست و خیلی زود دلیل را یافتم !! برق رفته بود و موقع آمدنش لامپ های سنسوری طبق خاصیت شان ، بایستی یک استارتی به خود بزنند !!! همین ...
حالا اینها را بعنوان یک تجربه ، در سر صبحانه ، به بانو تعریف می کردم که احیانا اگر شب متوجه روشن شدن بی دلیل لامپ شد بجای ترسیدن و بیدار کردن من ، بداند که این دلیل هم می تواند باشد !! و فکر کنید که صوتی و تصویری این تعریف ها با انواعی از حرکات میمیکی چه از آب درآمده بود !!!!
می دانم که بعد از خواندن می گوئید که عجب آدم بیکاری که نشسته و اینهمه نوشته ، ولی چیزهایی زیادی در متن نهفته می باشد که بسی بدرد دنیا و آخرتتان می باشد ، باور ندارید از ابتدا دوباره بخوانید ...
نیمه شبان بود که متوجه شدم لامپ سنسوری بالای فیلتر بین پذیرائی و اتاقها روشن شد و بعد از چند ثانیه خاموش شد !! 5 ثانیه ی اول یک ترس ناشناخته توی وجود مبارکم ریخت و یادم افتاد که چند ساعت قبل به راننده تاکسی گیر داده بودم که با بالا رفتن سن ، آدم ترسوتر می شود !! و برای همین رفتم روی فاز " کارآگاه علوی " و فکر کردم که شاید در آپارتمان بدلیل یک دلخوشی خاصی که دارد بسته نشده است و باز شده است ولی این فکر نه بخاطر وجود دزد بود بلکه با باز شدن در شاید همسایه ای که در حال تردد در ساختمان بود به باز بودن مشکوک می شد و در را باز می کرد تا صدا کرده و یا ببیند آیا کسی هست یا نه و به همین دلیل هم می توانست چراغ روشن شده باشد !! ولی یک دقیقه سکوت که کردم نه صدایی بود و نه حرکتی !! برای همین بلافاصله رفتم روی مود کمدی و با خودم گفتم در مواجهه با دزد کسی که بیشتر بترسد بازنده است و اگر کسی بتواند دزد را بترساند دست بُرد با اوست و برای همین توی ذهنم یک سناریو ساختم و آن اینکه یک ملافه ی سفید بیاندازم روی سرم و بروم توی پذیرائی !! معلوم بود که ناشناس با دیدن این صحنه در جا سکته را می زد و من باید به پلیس زنگ می زدم که بیا و این جنازه را شناسائی کن و ببر بیرون !!!! یک کمی هم به آن خندیدم ...
بعد نیوتن مغزم فعال شد تا دلیل روشن شدن چراغ سنسوردار را پیدا بکند ... ابتدا فکر کردم که شاید حیوانکی از مقابل چراغ رد شده است و آنهم آن را آدم تشخیص داده است و روشن شده است و از یک هوش مصنوعی چنین چیزی بعید نیست !؟ وقتی مردم باهوش (!) این قبیل انتخاب های خَرَکی انجام می دهند و دزد را بجای درستکار ، خائن را بجای خادم به مجلس و دولت می فرستند و احمق را بجای عاقل در مسند ریاست جمهوری انتخاب می کنند ؛ البته منظورم انتخاب ترامپ در آمریکا می باشد !! و درباره هوش سرشار مردم خودم که خودم هم یکی از آنها هستم به یقین جزئی هم نرسیده ام !!! بعد با خودم گفتم که برخی اوقات بعد از اینکه من از زیر چراغ رد شده ام ، مرا تشخیص می دهد و این حیوانک باید از من بزرگتر بوده باشد ، مثلا اندازه ی یک گودزیلا !!
بهرحال آدم باید جواب پیدا بکند والا سوال در ذهن هی بزرگتر و بزرگتر می شود !!! نه اینکه ترسیده باشم ولی زورم می آمد از زیر لحاف بیرون بیایم !! شبها هم که پائیزی شده اند و روزهای ابری ، پائیزی تر !! برای همین دوباره دنبال جواب گشتم و فکر کردم یک راه دیگر مانده است و آن اینکه یکی از مگس هایی که از من سیلی خورده است و نیمه جان گوشه ای مانده است ، پرواز کرده و دقیقا روی چشمی لامپ نشسته باشد ، دیگر در آن صورت نیاز به هیکل نبود و بقول شاعر مگسان هم بکند آنچه هیولا می کرد !!
و امممما داستان مگس های سیلی خورده ... من اصولا با مگس جماعت مشکل دارم ، مثل خیلی ها !! ولی راه کارم فرق دارد و آن اینکه از یک حرکت خیلی سریعِ دست برخوردارم که آن را مدیون بَک هند زدن های استثنائی ام ، در ورزش تنیس روی میز ، در زمان نوجوانی و جوانی به یادگار دارم ( هر جور حساب می کنم من برای وزیر ورزش بودن پتانسیل های بالاتری داشتم و دارم !! ) ولی از طرفی بقول سهراب سپهری به مگس هم احترام قائلم و جمله ی فاخر " و نخواهیم مگس از سر انگشت طبیعت بپرد !! " و برای همین اگر اتفاقا مگسی در حوالی ام پیدا شود خیلی محترمانه با او مذاکره می کنم و سه بار تذکر می دهم که برود دنبال کار و زندگی اش و با جان شیرین اش بازی نکند ؛ هرچند می دانم که متوجه نخواهد شد !!! و بعد از تذکر سوم او را مهمان یکی از ضربات مهلک بک هند هایم می کنم و مگسی که آن را نوش جان بکند نمی تواند حدس بزند که کِی مرده است !! ولی این روزها بدلیل اندکی بالا رفتن سن ، تشخیص و هماهنگی بین چشم و دست افت کرده است و گاه 99درصد ضربه هدر می رود و یک درصد نصیب مگس می شود و برای همین گاهی می بینم مگسی ، در حالی یک بالش را آطل بسته است و یا با چوب زیر بغل راه می رود ، در کف خانه دیده می شود که آنها را با توجه به روحیه ی بجا مانده از روزگار هلال احمری ام برداشته و از پنجره بیرون میاندازم تا در هوای آزاد تنفسی کرده و بعد بمیرد !! خلاصه اینکه ممکن بود یکی از آن مگس های افتان و خیزان ، زوری زده و برای جبران ضربه ایکه خورده بود ، خود را به چشمی زیر لامپ رسانده بود !!! کمی بعد با خود گفتم محال است حتی با یک درصد آن ضربه ها مگسی بتواند بیشتر از یک متر اوج بگیرد !!!
بعد از آن دوباره فکر کردم ... این اجازه دادن به فکر که از هر شاخه ای که دوست دارد به شاخه ی دیگر بپرد را از مطالعات آثار کریشنا مورتی بیادگار دارم و فوق العاده دوستش می دارم !! اگر ما افکارمان را نخوریم ، آنها ما را خواهند خورد !! و اگر آنها را کنترل نکنیم آنها ما را کنترل خواهند کرد !! ( البته اینها برداشت آزاد خودم از آن کتاب هاست و حالا یادم نمی آید اصلا کریشنا چه گفته بود !؟!؟ آنها مربوط به مطالعات 25 - 26 سال قبل بود !!! ) خلاصه اینکه فعلا سوال بی جواب در مغزم داشتم و باید قبل از هر عملی به آن جواب می یافتم !! حواسم با آینه ی روی کمد لباس ها رفت و نیوتن مغزم با خود اندیشید که نکند چراغ زیر لامپ حرکت لحاف را از روی آینه گرفته است و برای همین روشن شده است و یکی دو بار دست و پایم را جلوی آینه برده و تکان دادم و دیدم لامپ روشن نشد !!! دیگر ذهنم خسته شده بود و می رفت که خوابم بپرد برای همین زیر لب گفتم : " گور پدر نیوتن و علم و فرضیه و ... !! " و بلند شدم و رفتم توی پذیرائی و دیدم در بسته است و چیزی نیست و خیلی زود دلیل را یافتم !! برق رفته بود و موقع آمدنش لامپ های سنسوری طبق خاصیت شان ، بایستی یک استارتی به خود بزنند !!! همین ...
حالا اینها را بعنوان یک تجربه ، در سر صبحانه ، به بانو تعریف می کردم که احیانا اگر شب متوجه روشن شدن بی دلیل لامپ شد بجای ترسیدن و بیدار کردن من ، بداند که این دلیل هم می تواند باشد !! و فکر کنید که صوتی و تصویری این تعریف ها با انواعی از حرکات میمیکی چه از آب درآمده بود !!!!
می دانم که بعد از خواندن می گوئید که عجب آدم بیکاری که نشسته و اینهمه نوشته ، ولی چیزهایی زیادی در متن نهفته می باشد که بسی بدرد دنیا و آخرتتان می باشد ، باور ندارید از ابتدا دوباره بخوانید ...
- ۹۶/۰۸/۱۱