یادداشت های دادو

پرت شدن به نقطه ی صفر ...

سه شنبه, ۹ آبان ۱۳۹۶، ۰۶:۰۸ ب.ظ

دیروز از صبح بیرون بودم و نظم کارهایم طوری بود که روال روزمره ام را به هم زده بود ... بعد از ظهر هم هول هولکی از خانه بیرون رفتم و عصر قرار بود برویم خانه ی مادرم !! همه جای برنامه کامل بود به جز وجود شارژر موبایل !! و همین اندک کمبود بقول " مورفی " در بالاترین حد خودش را به برنامه ی امروز من تحمیل کرد !!

 

در انتهای دیشب ، موبایل نفس آخرش را کشید و خاموش شد !! پیگیر یک مسابقه ی عکاسی بودم که در اختتامیه ددر پائیزی به آن خواهم رسید (!!!) و همین کش و قوس دادن ها باعث شد که راس ساعت 24 موبایل اشهد نگفته از دنیا برود و تلاش های زیاد برای احیای آن از طریق یک شارژر معمولی افاقه نکرد !!!

حالا انواعی از شارژرها در بازار موجود است ؛ از شارژر 3هزارتومنی تا 65 هزار تومنی و معلوم است که نتاج استفاده از آنها چگونه باشد !! ناگفته نماند که برخی از فروشندگان موبایل ( متاسفانه برخی از خوشنام ها هم از این قاعده دور نیستند !! ) برخی وسایل جانبی موبایل ها را عوض کرده و متعلقات اصلی را بصورت آزاد و گران می فروشند و متعلقات تقلبی را جای آنها می گذارند !! چند روز پیش من شارژر پرسیدم و گفتند سه رقم دارند ، 25 - 45 - 65 هزار تومان !!
 
صبح که بیدار شدم ، موبایل نداشتم و این بمعنی قطع رابطه با دنیای اطراف بود ... مخصوصا که تنها سه شماره را بلد بودم ، یکی از آنها خانه ای بود که در آنجا  بودم و نیاز به آن نداشتم !! دومی موبایل برادربزرگم که به لطف تکرار بیش از حد در دادن آن شماره به این و آن ازبرم شده است !! و سه دیگر موبایل بانو که ایشان هم در کلاس تشریف داشتند و گره کار من آنجا باز نمی شد !!!
 
قرار بود یک سر بروم سر خاک !! پدر شوهر دخترخاله ام فوت کرده بود !! ظاهرا کمی زیادی نسبت دوری شد ولی بدلیل انس و علاقه و رابطه ی خاصی که با داماد خاله ام داریم ، خیلی نزدیکتر از این حرفها بود و واقعا آدم محترمی بود !! این روزها آدم محترم واقعا انگشت شمار است ؛ یکی از آنها هم که فوت شد و دیگه کمتر !!! خلاصه مانده بودم که چگونه بروم تا " وادی رحمت " ، راحتترین راه این بود که خودم بروم ولی می خواستم از همصحبتی ام دیگران استفاده ی لازم را ببرند !!! فردا منهم از جمع همین انگشت شمارها کم شدم (!) دستشان به کجا بند خواهد بود !؟
 
حوالی ساعت 11 قرار تشییع بود و من ساعت 10 از خانه بیرون زدم ، با موبایل خاموش !! کمی پیاده رفتم تا اگر از دوستان کسی را دیدم که در مغازه اش تشریف دارد به بهانه ی احوالپرسی چند درصدی هم موبایل را بگذارم تا شارژ شود ( از قدیم گفته اند که سلام روستایی بی غرض نیست !! ) خلاصه اینکه کسی را پیدا نکردم و میدان ساعت بودم که دیدم حوالی 10.30 است و برای همین به برادرم هم زنگ نزدم و به یک تاکسی اشاره کردم که بدو بیا که روزی ات رسید !! راننده شیشه را پائین داد و گفت : " بفرما بالا ... " گفتم : " من می خواهم بروم وادی رحمت " گفت : " می رویم دااااا !! " گفتم : " چقدر باید بدهم !؟ " ( با ماشین های شخصی نمی خواهد مبلغ طی بکنید ، مطمئنا منصف تر هستند !! ولی برخی از راننده های تاکسی هم بی چشم و رو هستند و هم بسیار بی انصاف !! ) گفت : " چون برگشتم خالی است (!) 12 هزار ... " گفتم : " البته سنی ازتان گذشته و می توانید همانجا بمانید (!!!) بسلامت ... پیاده می روم !! " گفت : " شما چقدر می دهید ؟ " گفتم : " حالا اگر مفت هم ببرید نمی روم !! " چند ثانیه بعد یک تاکسی دیگر توقف کرد و من مسیرم را گفتم و مبلغ پرسیدم و گفت : " 6هزار ... " ( یعنی وقتی آدم می گوید شهر بی صاحاب دارد می چرخد ، از سر بدبینی نیست !؟ رئیس جمهور خوب باشد یا بد ، رفتنی است ... این بدبختی هاست که با ما ماندنی هستند با مقداری مشمول الذمه گی برای هر رئیس دولت و زیردستانش !! )
 
سوار شدم و راهی شدیم ، آدم خیلی منطقی و آرامی بود !! گفت : " با ماشین قبلی راه نیامدید !؟ " گفتم : " او نه تنها با خودش که با خدایش هم راه نیامده است ، مسافر پیشکش اش !! " توی راه پرسیدم که در ماشین شارژر دارد و بیچاره دردش تازه شد و رفت روی منبر که فلان وقت شارژر را از ماشین برداشته اند و ... جواب من یک بله یا خیر بود ولی از نحوه ی خرید گوشی و شارژر تا معده درد از بابت جای خالی اش برایم تعریف کرد ... پیاده شدنی 7هزار دادم تا خوشان خوشان بشود ، خوش به حال راننده تاکسی که با هزار تومانِ بادآورده خوشان خوشان می شود ... برخی ها حقوق نجومی هم که می گیرند خوشان خوشان نمی شوند !! البته این خبر را هم از راننده تاکسی شنیدم که یکی از دست اندرکاران پرونده ی اختلاس صندوق فرهنگیان که ناقابل 500میلیارد تناول کرده بود از کشور خارج شده است ... با خودم گفتم : " وقتی افسر در خیابان نرخش ده هزار تومان است ... دَرِ زندان هم بشود صدهزار تومان ، دم دَرِ گمرک بشود پانصد هزار تومان ... برای کسی که 500 میلیارد بالا کشیده ، نباید زیاد سخت باشد که با چند میلیون از کشور بصورت قانونی خارج بشود !!! " ( این چیزها را آدم باید با خودش بگوید ... استکبار جهانی بشنود دقمرگ می شود !! )
 
توی " وادی رحمت " ، کم مانده بود به یکی بگویم تا موبایلش را بدهد تا به برادرم زنگ بزنم ببینیم کدام طرف این شهرک بزرگ اموات هستند !؟ که رویم نشد و یک رو به خدا انداختم و دیدم پسرخاله ام به من بوق می زند ، معجزه یعنی همین چیزها دیگر ؛ قرار نیست که هر روز یک شتر از کوه بیرون بیاید !!! خلاصه اینکه مرحوم از نماز میت من بی نصیب نماند و همه چیز بخوبی پیش رفت ...
 
در بازگشت باز به بازار برگشتم و رفتم مغازه یکی از دوستان و شونصد تا شارژر آوردند و یکی بدتر از آن دیگری و مانند حضرت موسی که در خانه فرعون از هیچ زنی شیر نخورد (!) موبایل منهم از هیچ شارژری شارژ نگرفت (!) منهم آن را گذاشتم در مغازه ی دوستم و رفتم با او یک آبگوشت جانانه خوردم ، آبگوشتیه آشنا بود و همزمان با گذاشتن دیزی آمد کنار میزمان نشست و شروع کرد به تجزیه و تحلیل اربعین و مسافران و وضعیت مهران و خسروی و چذابه و ... جانم برایتان بگوید انگار وسط سینه زنی محمود کریمی داشتیم آبگوشت می خوردیم !!!
 
بعد از ظهر دوباره به مسجد رفتم و یک ساعتی آنجا بودم و بعد با تاکسی برگشتم تا مسیر اتوبوس شهرک مان !! شارژرش روی ماشین بود و با اجازه 4درصد در همان مسیر کوتاه شارژیدم !!! این را نوشتم که بدانید بدشانسی از من بود ؛ البته در مورد موبایل والا بقیه چیزها منطبق با آرزوهایم بود ...
 
و اممممما مطلب جالبی که امروز شنیدم : داشتم سلانه سلانه می رفتم و مقابل مسجد (...) بودم ، دقیق بگویم مقابل در سرویس بهداشتی مسجد !! یک پیرمرد با صدای بلند مردی که کنار صندلی دریافت وجه الدبیلیوسی نشسته بود را خطاب قرار داد و گفت : " کارت خوان داری !؟!؟ " یعنی یک چیزی حدود دویست قدم من داشتم می خندیدم ، کاش تورم 3 رقمی می شد و این روزگار اقتصاد رو به رشدمان نمی شد !!!!!!
 
  • دا دو

نظرات  (۱)

سلام و شب شما بخیر

آقا خدا خیرتون بده بعد از مدتها یک دل سیر خندیدم و اون قسمت تاکسی رو برای همسر جان هم خوندم!! کاش اونجا بودم قیافه راننده تاکسی اولی رو میدیدم!!!

خدا روح تازه درگذشته را قرین آمرزش قرار بده و به بازماندگان صبر و شکیبایی عنایت بفرماید ...

اون قسمت که نوشتین "دیگران از هم صحبتی ام استفاده لازم را ببرند" یادم به اون پیرمرد بینوا ی داخل اتوبوس افتاد که چند روز قبل با هم همکلام شده بودین!!!!!!!!!!

بله البته بدبختی هاست که همیشه با ماست وگرنه ر.ج ها وسیله اند !
 و البته بعضی هاشون وسیله تر !!

اونجایی که پسرخاله براتون بوق زدن، زیر لب گفتم:
کار خود گر به خدا بازگذاری، حافظ .......


پاسخ:
سلام
امشب هم با راننده تاکسی یک نیمچه مکالمه ی فلسفی داشتم ...
خانم پیری با دیدن تاکسی زود کنار رفت و راننده که خود مسن بود گفت که لازم نبود فاصله برای رد شدن زیاد است !! من گفتم وقتی سن بالا برود آدم ترس اش زیاد می شود و جانب احتیاط را بیشتر رعایت می کند ! نیمچه به راننده برخورد و گفت من خودم هم سنم بالاست ولی نمی ترسم فقط هر از گاهی غصه میخورم !! گفتم این غصه خوردن هم بنوعی از ترسیدن است !! دیگه ادامه نداد ...
خدا اموات شما را هم قرین رحمت بکند
روزگارمان بد است والا قرار نیست همیشه همصحبتیها بجای تلنگر دوستانه حکم توپ و تشر داشته باشد !!!
و من قبول دارم که آدم باید با دعا کردن نیازش را برساند ولی اعتقاد دارم که شنونده ی واقعی قبل از به زبان آوردن ، خود به نیاز ما اشراف دارد !!
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی