گیر آدم بد افتادن !!
آن زمان ها که ما خیلی بچه سال بودیم ( تقریبا دمدمای بازگشت نادرشاه از جنگ هندوستان !! ) ، یک اصطلاحی خیلی مد بود که بزرگتر ها ، مخصوصا گیس سفیدها ، می گفتند که فلانی یک درد سرگردان در بدنش دارد یا یک درد سرگردان در بدنم دارم و از این حرفها ...
داستان هم این بود که یک وقتهایی یکی از زانو درد می نالید و پماد می مالید ، دو روز بعد می گفت زانویم خوب شده و این بار زیر قفسه ی سینه ام درد می کند و مشمبا می چسباند ، چند روز بعد می دیدند که دستمال به سرش بسته و به هر پنجره ی بازی فحش می دهد و ...... برای همین می گفتند فلانی درد سرگردان در بدنش دارد که دارد توی بدنش می چرخد !!! همین چیزها بود که بازار انواعی از دعانویس ها و بندچی ها ( بچی !! ) و ... را داغ می کرد !!
خلاصه اینکه این روزها خیلی ها هستند که مشکل سرگردان در خودشان دارند ، گاه آن را از چشم دوست می بینند و گاه از چشم دشمن !! از انقلاب حرف می زنند و وطن دوستی و کمی بعد می شوند سوسیالیت دو آتشه و دو قدم از کمونیست ها جلوتر و تاریخ روسیه از زمان تزار تا گورباچف را بازگو می کنند و بعد می شوند دوست آمریکا و آنقدر او را قدر قدرت می دانند که انگار آفتاب با اجازه آمریکا طلوع می کند و کمی بعد می شوند سلطنت طلب و خاطرات روغن نباتی که حلب هفده کیلوئی اش 90 تومان بود و آزادی و نعمت و فراوانی و کمی بعد اسلام را فقط از نگاه امام علی می شناسند و دو روز بعد می گویند اگر امام حسین کشته شد حق اش بود ، به همان یارانه اگر گردن خم می کرد ، کارش به کربلا نمی کشید !! و خلاصه اینکه این روزها این قبیل افراد زیاد شده اند و کافیست شما در اتوبوس بنشینید و بدون اینکه نگاهی بکنید و بله ای گفته باشید ، یکهوئی خودتان را وسط یک بحث جانانه بیابید !! و خیلی زود با یک ترمز ناگهانی اتوبوس بحث از این رو به آن رو شده و مخالف جریان قبل پیش برود !!! امروز عکسی در انیستا دیده که شرح حال این قبیل افراد است ( برداشت آزاد من !! ) یک چشمشان قفس می بیند و یک چشمشان آزادی و پرواز و ...
امروز عصر از خانه زدم بیرون و رفتم سری به مادرم بزنم ، در خانه نبود !! کمی نشستم تا ببینم می آید یا نه !؟ تلویزیون هم فیلم هندی نشان می داد و برای همین آدم شبکه یک تا اذان را گوش بدهم !!! بعد از خانه زدم بیرون و کلی پیاده روی کردم تا گرفتگی عضلاتم که ناشی از فعالیت ورزشی و کمی زیرباران ماندن بود را رفع کرده باشم ... در همان حدود دو ساعت به چند جا سر زده و فرمایشات متین هم ارائه داده بودم !! تا اینکه آمدم سوار اتوبوس بشوم و برگردم خانه (!) ، یک پیرمرد که حدود 75 سالی می شد از چهره اش تخمین زد کنارم نشست و مکالمه ی بی روح و پرباری بین من و او رد و بدل شد و بسی آموزنده که در زیر دیالوگ های بیاد مانده را درج می کنم باشد که آیندگان از این چنددیالوگ بظاهر ساده چند کتاب تجربه استخراج بکنند (!!) استارت صحبت دقیقا از جمله ای که خواهم نوشت زده شد و خودش یک عالمه جای بحث و موشکافی روانشناسانه دارد !!
- یک هفته بود که یک فکر مانند خوره به جانم افتاده بود و گرفتار یک بلایی شده بودم که خواب و خوراکم را تعطیل کرده بود ...
- بلا دور ، ایشالا که رفع شده است !! ( این جواب فقط از بابت اجرای شرط ادب بود والا من دراین مواقع با یک نگاه از نوع نگاه مستشار در مجموعه ی قهوه تلخ ، از اینکه مخاطب چنین بحث ناخواسته ای شده ام ، استقبال می کنم !! )
- امروز بعد از نماز از آقای (...) در مورد این مشکلم پرسیدم و گفت که اصلا نگران نباشم و خیالم آسوده شد !!
- بعله ... حضرات آخوندها آجیل مشکل گشا هستند و گرهی نیست که به دست شان باز نشود !!
- چند وقت پیش به پیشنهاد یکی از دوستان فرشفروش (!) ، دختر یکی از آشناها را که مطلقه است و یک پسر دارد ( که آن را بجای مهریه اش از شوهر گرفته است !! ) را برای یک ماه صیغه کرده بودم تا کمک حالی برایش بوده باشم (!) قرارمان هم 600هزار تومان بود و چند روز پیش که پیش اش رفته بودم ، کاغذی که بین مان بود را آورد و پاره کرد و منهم فردای آن روز یک فرش 600هزار تومانی برایش فرستادم ... بعد با خودم گفتم که کاش می رفتیم و قراردادِ بین خودمان را فسخ می کردیم و فکرم هزار راه رفت و ... (بنده خدا هول شده بود که نکند فردا این خانم برود ادعا بکند و آبرویش برود و احتمالا قسمتی از مال و منال اش !!) خلاصه اینکه امروز حاج آقا گفت که برای صیغه ، لازم نیست فسخ خوانده شود و موردی نیست و خیالم راحت شد که ندانسته مشمول الذمه نشده باشم ( این یعنی اِندِ سجاده هوا کردن بود !! )
- این آقای (...) !! مگر اینجا نماز می خواند( اشاره به مسجد 1 کردم )
- نه در مسجد (2) نماز می خواند و عصرها می روم آنجا ( فاصله ی خانه اش تا مسجد (2) با اتوبوس یک عالمه راه است !! ) ظهرها هم که در مسجد (3) نماز می خواند با پانصد نفر (!!!) ، البته من نمی توانم آنجا بروم ... قبلاها می رفتم مسجد (...) با مرحوم آقای (...) نماز ظهر می خواندم
- مسجد (3) !! جای معروفی است !! چطور شده که به او رسیده است !؟ ( در تمام دیالوگ ها نگاهم به طرف او نبود و از شیشه ی جلوی اتوبوس بیرون را نگاه می کردم !!)
- مسجد بزرگی است ، مخصوصا که امام جمعه ( اسبق ) و خانم (...) کلی برای آنجا هزینه کردند ، چند ماه فقط عمله و بنا در آنجا کار می کردند !!
- این آقای (...) حالا مقلد کی هست ؟
- نمی دانم !!
- یعنی شما اینهمه سال پشت سرش نماز می خوانی و اینهمه راه از خانه می آیی تا مسجدی که ایشان پیشنمازش هست (!) خبر نداری که پیشنمازت مقلد کیست !؟
- فکر می کنم مقلد آقای ... بوده باشد ، البته مستقیم از خودش نشنیده ام !! مرحوم آقای ( ... ) که خودش در حد اجتهاد بود و می دانستم که مقلد کسی نیست ، یکبار از این آقای (...) پرسیدم که بچه هایم بزرگ شده اند و چه کسی را برایشان پیشنهاد می دهد و ایشان گفتند که آقای ... ، برای همین می گویم شاید خودشان هم مقلد ... باشند !!
- وقتی در ضمن حرفهایش مسئله می گوید معلوم می شود مقلد چه کسی هست مگر اینکه طرفدار حزب باد بوده باشد و از همه بگوید که معلوم نشود !!
- البته بیشتر اوقات از آیت الله ... نقل مسئله می کند و گهگاهی هم با گفتن استاد (!) اشاره می کند به نظرات آیت الله ... !!!! حق دارد که نامش را نبرد ، بهرحال برایش خوب نیست و مشکل ساز می شود !!
- موضوع جالب و بوداری است !! کسی که مردم عامی او را مخالف اینها می دانند و از همین راه ارتزاق می کند (!) بوسیله ی اینها در مرغوترین مسجد شهر نماز می خواند ؛ آنهم با پانصد نفر !!! امام رضا گفته بود که اگر ده نفر یار باوفا و یکدل داشتم برعلیه مامون شورش می کردم !!!
- البته شاید به این دلیل آنجا نماز ظهر می خواند که در آنجا تدریس می کند !!
- ولی تا جائیکه من می شناسم آنقدرها سواد ندارد که به کسی درس بدهد !!! خودش گفته است که درس می دهد !؟
- نه من هم از این و آن شنیده ام ...
دقیقا با یک ترمز اتوبوس که به قصد سوار کردن یک مسافر در غیر ایستگاه بود ، گردونه بحث عوض شد و بیچاره یقه اش را از دست من بیرون کشید !! انتظار نداشت با یکی که نصف خودش عمر دارد بحث کشکی راه بیاندازد و اینطور در منگنه بماند !! تقریبا دو دقیقه بعد همان فرد شد یک سلطنت طلب اساسی و دو قبضه که از سرتیپ دیهیمِ دربار نقل قول مستقیم (!!) می کرد و تیمسار خسروداد و تیمسار ... که مستقیما به شاه پدر می گفتند و او آنها را پسرم خطاب می کرد و .... و اینکه فلان تاجر فرش تبریزی که یهودی بود و همیشه عصرها برای همنشینی عصرانه پیش او می رفت (!) و یک ماه قبل از انقلاب به آمریکا رفته بود (!!) و پیش بینی کرده بود که دیگر آمریکا نظرش از شاه برگشته است و شاه رفتنی است (!!!) و اینکه این کشور بعد از این دست آخوندها می افتد و دیگر روی آسایش و آرامش نمی بیند (!!!!) و بیکاری در کشور بیداد می کند و بقول بی بی سی چند میلیون دانشجوی جویای کار در کشور هست و چند میلیون دختر دم بخت و ... !!
کمی بعد برای پیاده شدن خداحافظی کرد ، شانس آورد که برای رفتن به خانه اش لازم نبود خیابان را رد بکند والا همان وسط راه زیر ماشین می رفت ؛ حواس برایش باقی نگذاشته بودم !!! لابد در راه خانه ضمن اینکه پشت سر هم صلوات می فرستاد می گفت : " عجب گیر آدم بدی افتاده بودم !! "
- ۹۶/۰۸/۰۷