جور دیگر ناجور می شود !!
قدیمی ها همینجور کشکی حرف نمی زدند ، نقد ادبی و هنری هم نداشتند !! یعنی وقتی حرف می زدند لب کلام را بالا می آوردند (!) شاید هم دلیل اش این بود که همه دست به قلم نبودند و آدمها یا باسواد بودند و یا بیسواد (!!) و برای همین بندرت موردی پیش می آید که اشتباه از قلم در رفته باشد !!
حالا همه ؛ یکی اش هم من (!) ، دست به قلم و کی برد و بالاخره از یک جائی سرش به شئر کردن مطلب و عکس و ... شده است و ... و سواد به معنای واقعی خودش که همان سیاه کردن باشد ، نزدیک شده است
قدیم ها گفته بودند که " وارد یک روستا شدی و دیدی که همه کور هستند ، چشم ات را ببند و بگو منهم کورم !! " ، یا گفته بودند که " خواهی نشوی رسوا ، همرنگ جماعت شد " و از این قبیل حرفها که مردم را وادار بکنند تا تابع جمع باشند تا جور دیده شوند !! بعدها نمی دانم از کجا باد نابلدی دانه نیلوفری به خواب یکی آورد و دست و رو نشسته بلند شد و داد زد " چشم را باید شست ، جور دیگر باید دید !! " مردم هم که ندید بدید ، هر حرفی تازه باشد را نشانه ترقی و پیشرفت ، تلقی کرده و در و دیوار را پر کردند از جور دیگر باید دید!! و شروع کردند به همه چیز را جور دیگر دیدن و خلاصه این شد که همه چی ناجور شد و قبح خیلی از مسائل از میان رفت ...
امروز وقتی سوار اتوبوس شدم ، از یک طرف صدای فس فس باد در جلو می آمد و یادم افتاد که این مورد را یک هفته است که می خواهند درست بکنند ولی نکرده اند و وقتی کسی شاکی می شود تازه طلبکار هم می شوند که صبح تا شب عین من می دوند بخاطر یک لقمه نان و اینهم از مراعات مردم !!! یعنی مردم باید رعایت حال راننده را بکنند تا هر وقت عشق اش کشید برود برای رفع ایراد !! خلاصه اینکه شروع خوبی برای یک حرکت داخل شهری بود !!
ما از مردم می خواهیم که جور دیگر ببینند ، حتی زمانی که ما ناجور رفتار می کنیم !!
کمی بعد دو خانم سوار شدند و تقریبا موقع سوار شدن هم حرفشان را قطع نکرده بودند و این بلند حرف زدن آنها کم کم صدای فس فس باد در اتوبوس را از یاد برد !! بعد که رفتند و نشستند و استقرار پیدا کردند ، ادامه دادند و بدتر اینکه یلند بلند هم حرف می زدند و توی حرف هم لایی می کشیدند و اوضاعی شده بود !! دو سه نفر از مسن تر ها سری به عقب برگرداندند و چپ چپ نگاه کردند !! ولی نگاه شان به جائی راه پیدا نکرد ... کم کم من هم حساس شدم و وقتی که شاگرد ماشین چشم در چشم من افتاد ، نیمچه چشمکی زدم که بیا !! او هم که تازه از دعوای فس فس باد در خلاص شده بود ، آرام آرام آمد طرف من و لابد فکر می کرد منهم توصیه ی برادرانه در مورد فس فس باد در ماشین دارم !! خیلی آرام به او گفتم : " به خانمهای پشتی بگو که بد نیست ولی خیلی زشته که اینجا را کرده اند گرمابه شازده !! " نگاهی به من کرد و گفت : " واللاه من یکی از اینها در خانه دارم که حریف اش نمی شوم ، اینها تا باطری شان تمام نشده ادامه خواهند داد ... فردا یکی می آید و می گوید تو را چه به حرف زدن زن مردم !! من نیستم !! " و برگشت جلو پیش راننده ...
پیرمردی که کنار من نشسته بود گفت : " از مزایای پیری این است که آدم چشم اش نمی بیند و گوشش سنگین می شود !! مثل من که صدای آنها را نمی شنوم !! " این داستان همچنان ادامه داشت تا اینکه شاگرد حرف نشنو (!) دو بار با صدای بلند ایستگاه را داد زد و چون کسی جواب نداد ، اتوبوس نگه نداشت و با سرعت از یک ماشین دیگر سبقت گرفت و رد شد !! یکی از آن خانم ها با دیدن تابلو یا ساختمانی یادش افتاد که باید پیاده می شد و بلند شده و داد زد که من باید پیاده بشوم ولی تا راننده بشنود و شاگرد توجیه بکند که چرا کسی جواب نداد و فلان (!) یک ایستگاه پائین تر پیاده شدند و شاگرد راننده که بهانه ی خوبی بدست آورده بود گفت : " دو ساعت است که مردم هم از دست شما شاکی شده بودند ، بسکه حرف می زنید حواس تان به تذکر های مردم نیست !! " یکی زا آنها که از لباس و تیپ اش معلوم بود معلم تشریف دارد با تعجب گفت : " ما با هم حرف می زنیم به مردم چه ربطی دارد ، از کی حرف زدن بد شده است !؟ " یکی از پیرمردها که از ابتدا شاکی بود برگشت و گفت : " قدیم ها یک چیزی بود بنام حیا که حالا دیگر نیست ... تقصیر شما نیست !! "
ما از مردم می خواهیم که جور دیگر ببینند ، حتی زمانی که ما ناجور رفتار می کنیم !!
توی شهر از اتوبوس پیاده شدم و ابتدا سری به خانه مان زده و مادرم را دیدم ، کار خاصی نداشتم و بعد از آن راهی بازار شدم ... وسط راه به طرف ضلع شمالی بازار سنتی (دوه چی بازاری) ، سامان میدانی ( میدان کاه ) پیچیدم ... هر از وقتی باید از مسیرهای قدیمی رفت تا تغییرات را دید !! طبق معمول در ان ساعت از روز قسمت میوه فروش ها غلغله بود !! دراین محل هم قیمت میوه ها ارزان است و هم اینکه همه می توانند میوه را سوا بکنند !! سبزی و وسایل ترشی هم که همه جا بود ... مردم را وقتی به حال خود رها بکنند می توان به انصاف برخی از آنها امید داشت ، چیزی که در این محل و در بازار سنتی زیاد دیده می شود (!!) ولی وقتی آنها را به زور داخل یک سیستم معیوب می تپانند ، کار می یکنند که همه بد بشوند و بی انصاف !!
داشتم همینطور بی خیال رد می شدم که چشم ام به داخل حیاط مدرسه بسیار بزرگ دکتر اکبریه افتاد ... قسمت مرکزی این محل از قدیم چند تا مدرسه بزرگ داشت و اکبریه آنقدر بزرگ بود که در ضلع شرقی اش سه مدرسه ی دیگر قرارداشت ... ماشالله آنقدر زود زود اسم برای مدرسه ها عوض می کنند که آدم یادش می رود ... زمان ما یکی از آنها رازی بود و یکی دیگر اروند رود ، وسطی را یادم رفته است ... آن روزها اروند رود یادآور جنگ پهلوی دوم با عراق بود و بد بود (!) برای همین زود عوض اش کردند ... نمی دانستند که همین اروندرود ، بزرگترین خاطرات جنگ بعد از انقلاب را هم رقم خواهد زد !!
داخل حیاط مدرسه اکبریه دقیقا شبیه پارکینگ عومی بود و سه ردیف ماشین پارک کرده بودند !!! با خودم گفتم : " یک مدرسه داشتیم که فضای آموزشی اش بزرگ بود ، آنهم تبدیل به پارکینگ عمومی شده است !! " یک ندائی از درونم گفت : " پارکینگ عمومی چیه !؟ حالا از مدیر گرفته تا آبدارچی ، همه با ماشین شخصی می آیند و طبیعی است که بخواهند ماشین را در حیاط مدرسه نگهدارند !! "
بنظرم همه ی ما داریم یک جورائی (!) یک جور دیگر زندگی می کنیم (!!) و برای همین اطراف مان اینهمه ناجور دیده می شود (!!!)
- ۹۶/۰۸/۰۳