یادداشت های دادو

یک عکس و چند نکته

چهارشنبه, ۱۹ مهر ۱۳۹۶، ۰۶:۳۷ ب.ظ

دیشب در قدم زنی شبانه ام ، بدلیل اضطرار (!) وارد محوطه پارک خاقانی شدم !! این پارک از آن دسته پارک هاست که بدلیل مشتری های خاصی که دارد زیاد دلچسب نیست و بغیر از همان اضطرار که رفتن به میخانه را هم مجاز می کند ، حظی برای دیدار ندارد ...

 

بعد از فراغت از اضطرار که کم مانده بود ایمان را بباد بدهد (!) سر برگرداندم و سردر مسجد کبود را دیدم که در غربتی مثال زدنی همچنان پابرجا ایستاده بود ... با خود گفتم خودت را از دست آن زمین لرزه های مهیب ، برای دیدن این روزگار (!) سالم رد کرده بودی !؟ زیاد نمی گذرد که دست به دعا می شوی تا با خاک یکسان شوی و این چنین حقیرانه به حیاتت ادامه ندهی !! کجا رفت آن غرورت که برای هر تازه از راه رسیده ای اولین عمارتی بودی که سلام دریافت می کردی !؟ حالا میان آهن و سیمان دشمنان دانا و اندکی حماقت دوستان نادان (!) برای دیدن ات باید از پشت سرت وارد شد !!
 
منظره ای که دیدم برایم عجیب و ناراحت کننده آمد ... مسجدی که نام و آوازه اش را از کبودی کاشی هایش گرفته است و فیروزه ی جهان اسلام می خوانندش با نور ضعیف و ناشیانه ی زردی نورپردازی شده است و این در حالیست که جاهای بسی بی ارزش تر را چنان با انواعی از رنگ ها نورپردازی کرده اند که انگار چه خبر است !؟!؟
 
 

  • دا دو

نظرات  (۱)

باز هم عجب پستی!! آدم هی از حال بِدَر میشه و باز به حال می آد..
گمانم با این حال و هوا نباید می آمدم اینجا.. 
انگار فقط آدم ها نیستند که آرزوی مرگ می کنند از غربتِ اینجا..
پاسخ:
روزگاریست عجیب تر از غریب !!
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی