یادداشت های دادو

ستارگان بر مدار خویش ...

چهارشنبه, ۱۹ مهر ۱۳۹۶، ۰۴:۱۵ ب.ظ

امروز صبح دوباره با اخبار ناخوشآیندی که می رسید شروع شد !! یکی از همکاران که با هم بازنشسته شده ایم و هنوز کله پا مانده ایم تا ببینیم تقدیر چه می شود ( خدا را شکر از قانون جز پوستینی مندرس که هیچ کس به آن اعتقادی ندارد ، چیزی نمانده است !! ) زنگ زد و خبر داد که از قرار معلوم محاسبات حقوق بازنشستگی ما را نه بر اساس بازنشستگی مشاغل سخت و زیان آور که بر اساس فرمول بازنشستگی پیش از موعد محاسبه کرده اند و برای 22 سال کارکرد در مشاغل مشمول قانون سخت و زیان آور که طبق قانون همین کشور معادل 33 سال می باشد ، همان 22 روز را ملاک گرفته اند ...

 

حالا ما باید برویم و شاکی بشویم بر علیه صندوق بیمه آینده ساز که رئیس شورای سیاست گذاری اش ، معاون اول رئیس جمهور است !! و این روزها دغدغه اش داداش درستکارش هست که بدلیل افساد در پرونده ی بانک گردشگری دستگیر شده است !!! اصلا چنین پیگیریی درست و معقول بنظر می رسد !؟ کسی که درآمد میلیاردی را برای خود و خانواده اش می پسندد و دستمزد قانونی برای کارگران را پشت گوش می اندازد ، برای رجوع کردن مناسب است ؟

سازمان خصوصی سازی برای اینکه بدمدیریتی های مدیران عامل را پوشش بدهد ، بدون توجه به دیونی که از این راه به گردن سازمان ها و مسئولان ارشد آنها می باشد ، به روش ماستمالی کردن و با پاک کردن صورت مسئله ها (!) کارخانجات را با قیمت های بسیار اندک در بین شبه آدم ها واگذار می کند و با اینکار تلی از مطالبات حقوقی و قانونی و شرعی طرفین این سازمان ها را نادیده می گیرد و در زمان مراجعه صاحبان ادعا با رئیس جمهوری طرف هستند که دیگر نیست !! با مدیرعاملی که دیگر نیست !! با سازمانی که دیگر نیست !! و ...
 
" الملک یبقی مع الکفر و لایبقی مع الظلم "
 
===
 
چند دهفته پیش کارت بانکی ام را ، دستگاه خورد و یک کاغذ داد که شرمنده ام ، بروید و چاره کار خود را از بانک پیگیری نمائید !!! بنظرم موردی نبود که مستوجب این شوخی بد شده باشد !! هنوز از تاریخ اعتبار کارتم مانده بود و رمز هم که درست بود و ... !!! دستگاه خودپرداز در وسط خیابان بود و معلوم نبود متولی اش چه کسی هست ، البته معلوم بود که بانک تجارت بود ولی کلیدش دست کدام شعبه بود ، معلوم نبود !!!
 
فردای آن روز از یکی پرسیدم که کدام شعبه ی سرپرست مرده (!) متولی این دستگاه است و آدرس داد که شعبه ی کوی اطبا !!! و منهم دو فردای آن روز به آن شعبه مراجعه کردم و کارمندان بطریق وای فای باهم چشم و ابرو آمدند و آخر سر گفتند که آن دستگاه متعلق به شعبه ی تجارت داخل دانشگاه می باشد !! به دوستم که در داخل دانشگاه بوفه می گرداند زنگ زدم و رفت پرسید و معلوم شد آن دست و پا قلم شده ها ، متولی آنجا هستند !! همانجا هم به دوستم گفتم که به آن بانک خبر بدهد که وقتی جائی دستگاه می گذارند ، یک برچسب مشخصی روی آن بزنند تا معلوم بشود کدام شعبه دارد از راه خدمت کردن برای امواتش رحمت می خرد !!!؟؟
 
مسیرم جوری بود که راهم از آنطرف ها نمی افتاد ، واقعیت هم اینکه کلا از محیط دانشگاه خوشم نمی آمد و نمی آید !!! خلاصه امروز شال و کلاه کرده و درحالیکه از قضیه ی پیش آمده ی صبح بداخلاق بودم راهی دانشگاه شدم !! توی اتوبوس راننده و شاگردش با یکی از مسافرین حرف می زدند ... مسیر اتوبوس را زمان بندی کرده اند و باید برخی مسیرها را بر اساس زمان بروند و یکی از این هفت دقیقه ها راباید خیلی سریع بروند و زمان سوار کردن و پیاده کردن صدای یالله یالله شاگرد و راننده بلند است و در هفت دقیقه ی دوم چنان آهسته می روند که بنظر نیم ساعت می آید !!!! بدبختی هم اینجاست که متولی زماندبندی نمی آید تا ببیند چه آشی پخته است و روی کاغذ مدیریت می کند و اتوبوس که عموما برای استفاده افراد سالمند است در برخی زمان بندی ها حرکات اکروباتیک و سریع می طلبد و از این ناحیه همیشه صدای مشتری ها به شکایت باز است !!! القصه در مسیر کندرو که اتوبوس با حرکت وولی داشت می رفته ، یکی از خانم ها شاکی شده بود که آن مسیر را که باید مردم سوار و پیاده بشوند مثل برق و باد می روید و اینجا که چیزی نیست نیم ساعت وقت تلف می کنید !! شاگرد راننده که مرد مسن و خوش اخلاقی است به او گفته بود که " زن ... چرا داد و فریاد می کنی !؟ ما این مسیر راباید در هفت دقیقه برویم و شش دقیقه ای رفته ایم و حالاست که صدای اتوبوسی که از روبرو باید ما راببیند دربیاید !! " خانم مسن که با یک خطاب غیرمحترمانه روبرو شده بود دوباره شایک شده بود که : " زن مادرت است ، من دوشیزه هستم و مواظب حرف زدنت باش !! " این امر باعث شده بود که آنها هی سر به سر شاگرد بگذارند و موجبات دلخوشی برایشان فراهم شده بود ... راننده می گفت : " به خدا بالای هفتاد سال داشت !! ولی می خواست با قاسم آقا بفهماند که شوهر ندارد ومی تواند از او خواستگاری بکند !! " یکی از مسافرین هم می گفت : " البته اگر به او می گفتی دختر خانم (!) شاید نظرش بر میگشت و شش دقیقه در نظرش دو دقیقه می آمد !! " قاسم آقا هم می گفت : " من چند سال است که او را می شناسم ، همیشه ی خدا شاکی است ، از فردا هر وقت دیدمش می گویم آی قیز ( آی دختر !! ) تا ببینم آن وقت چه حرفی برای زدن پیدا می کند !! "
 
ایستگاه دانشگاه پیاده شدم ، کنار دیوار ضلع غربی را باید بالا می رفتم تا به ورودی دانشگاه پیراپزشکی برسم که بانک آنجا بود !! توی پیاده رو پر بود از جوان های این مملکت که آینده را باید بسازند ... دختران و پسران در اختلاطی معقول و عاشقانه داشتند بالا و پائین می رفتند ؛ غالب پسران به حالت ملتمسانه ای دنبال دختران بودند تا مگر حرفی از آنها بشنوند ... تقصیری هم نداشتند سن ورود به دانشگاه برای دختر و پسر یکسان است ولی سن رفاقت با آن نمی سازد !!! پسر 19 ساله باید هم مثل پادو دنبال دختر 19 ساله بدود !!! برخی مسایل را نمی شود با قانون های فکسنی و یک لاقبا ، برید و دوخت !!
 
در بانک ، متصدی که نشان می داد آدم خوش برخوردی است مودبانه از من پرسید : " آیا مطمئن هستم که کارتم در دستگاه آنها مانده است !؟ " و من قاطعانه جوابدادم : " بعله ... ضمنا زنگ زده امو کارتم را اینجا رویت کرده اند و باید خودم می آمدم تا بگیرم !! " کارتم را به کمک خودم پیدا کرد ( چون رد شده بود که اشاره کردم که آن کارت برای من است !! ) و گفت : " طبیعی است که دستگاه کارت را پس ندهد !؟ " با تعجب به تاریخ اعتبارش نگاه کردم و گفتم : " دلیل اش چی بوده که اینقدر طبیعی بنظر رسیده است !؟ " گفت : " این کارت ها قدیمی هستند و حالا دیگر 4رقم اول کارتهای بانک تجارت عوض شده است !! " گفتم : " آن قدر غیرطبیعی کار کرده اید که کار اشتباهتان را طبیعی می بینید !! اول اینکه تا زمان اعتبار کارت تمام نشده است ، بانک نباید بفکر تغییرات می افتاد و اگر افتاده با یک اس ام اس باید خبر می داد ، شاید یکی در حالت اورژانسی به کارتش نیاز داشت !! دوم اینکه شما باید یک کاغذ روی دستگاه بزنید که متعلق به کدام شعبه است و مردم را سردرگم نکنید !!! " دید اگر زیاد حرف بزند شاید با کله بروم توی صفت اش (!) برای همین آن موضوع را رها کرد و گفت : " اتفاقا من خودم روی دستگاه کاغذ چسبانده ام !! " چپ چپ نگاهش کرده و گفتم : " اگر در این دو هفته چسبانده باشی حرفی ندارم ولی به قدمت این دانشگاه قسم می خورم که اطرافش را نگاه کردم ، مگر اینکه روی شاسی اش چسبانده بوده باشید !! " کارتم را عوض کرد و به من داد ، موقع بلند شدن گفتم : " دستتان درد نکند ولی در روزگار گذشته بانک تجارت یک عزت و آبروئی برای خودش داشت ولی حالا مثل بقیه شده است !! "
 
بعد از بانک رفتم به بوفه دوستم و یک چائی مهمانش شدم ...
 
هیچ کجای روزگارمان درست نیست و آدم وقتی به مشکلی برمی خورد نمی داند چکار بکند و باید از همانجا قطع کرده و راه دیگری انتخاب کرده و ادامه بدهد چون ادامه دادن اجبار است و گیج بماند در چگونه ادامه دادن که به اختیار است !!!
 
  • دا دو

نظرات  (۱)

سلام

عجب تلخنامه ای!
که البته گوشه ای از واقعیت جاری در جامعه امروز ماست ...

من مدتهاست فقط به یک چیز فکر میکنم
فرستادن بچه هام از این ویرانکده ای که اسمشو گذاشتیم وطن ...
پاسخ:
سلام
بهرحال باید با این بیماری جنگید ...
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی