انتظارات مردم
دیشب هوا واقعا سرد بود ، باد شدیدی هم می وزید ، انگار اواخر پائیز بود و آسمان دنبال بهانه ای برای باریدن برف می گشت !! بالای کوه خلوت تر از توی مسیر بود و معلوم بود کسانی که بالا می رفتند با کمترین توقف برمی گشتند ...
مخلوط ناجوری از افراد دیده می شد ، یک شال و کلاه
کرده بود در حد برنامه ی زمستانی و یکی آنسوتر با تی شرت قدم می زد ، یک چائی از نوع
کاکوتی به من دادند که نیازی به زحمت فوت کردن نداشت و بلافاصله هوا-خنک شد و خوردم
!! کمی بعد رفتیم داخل مسجد که تکالیفمان را انجام بدهیم (!) عمه و شوهر عمه ی بانو
هم بالای کوه بودند ، تقریبا پای ثابت برنامه های شبانه و روزانه کوهنوردی هستند
!! موقع رفتن ما توصیه داشتند که برای آنها هم دعا کنیم و بخواهیم و از قرار معلوم
به پانصدمیلیون رضایت می دادند!!
گفتم : " این امامزاده ها فوقش تا یک میلیون را ضمانت می کنند و اگر اینهمه می خواهد بهتر است برود مصلای شهر !! " و در ضمن پرسیدم : " مبلغ را بین بانکی بفرستند !؟ " و گفتند : " کارت به کارت بکند !! " با خودم فکر کردم که در این دور زمونه کمتر کسی پیدا می شود که بانک اش از همان بانک امامزاده باشد و با انتقال روزی 3میلیون ، همین پانصد میلیون کلی برای امامزاده در پای خودپرداز وقت خواهد گرفت ، یعنی 170 بار باید برود پای خودپرداز و این یعنی ششماه !!! نمی دانم چرا مردم همدیگر را رعایت نمی کنند !؟حکایت شب ما هم همینگونه بود ، دو رکعت نماز می خواستیم بخوانیم که برای قبولی اش شک داشتیم و التماس دعا می کردند برای 500 میلیون !!
الحکایت :
مردی همسایه ی طماعی داشت ، و البته خودش کم از او نبود !! روزی در کوچه می رفت ، درحالیکه دامنش را با دو دستش گرفته بود ... همسایه طماع او را دید و سبب اینکه دامنش را با دستانش گرفته را پرسید ، جواب داد که اینگونه می روم تا اگر مرغی در حال پرواز تخم گذاشت در دامنم بیافتد !!
کمی بعد مرد در خانه نشسته بود که صدای در بلند شد ، دخترش برا یباز کردن در رفت و بعد از چنددقیه برگشت و گفت : " پدرجان !! همسایه است ، می گوید از آن تخم مرغ ها یک دو تا هم به ما بدهید ا برای ناهار املت کرده بخوریم !! "
پائین آمدنی به همان فرد ملتمس دعا گفتم : " فردا سه روز زکام می شوی و خودت به زبان می آوری که همین سلامت تن و جان بیش از 500میلیون می ارزد ، این را از همان واریزی امامزاده حساب کن !! "
پائین آمدنی به شوهرعمه ی بانو تعریف می کردم از کرامات امامزاده ای که پانصد گرفت و کوهی به بزرگی عینالی را از سر راهمان برداشت و داستان مزدوج شدن فوتورافچی را تعریف کردم !!! بنده خدا یک پسر درخانه دارد و آب دهانش راه افتاد و سراغ آن امامزاده را می گرفت !؟!؟
- ۹۶/۰۳/۲۸