محله ی بی لوطی !!
خبرهای امروز زیاد بود ، حتی داغتر از مراسم تودیع امام جمعه ی تبریز ، آنهم بعد از بیست و دو سال !! خبر فوت لوطی محله مان بود ... حاج یوسف عبادی ، معروف به شاطر یوسف ، امروز در حوالی هشتاد سالگی ، چشم از جهان فرو بست ...
شاطر یوسف را از کوچکی می شتاختیم ، خانه مادر بزرگ در کوچه ای بود که موازی و همسایه کوچه آنها بود ، نام کوچه آنها لوطی ابراهیم بود و حالا خیابانی شده است با نام شهید اصمعی و کوچه همسایه و موازی آن ستارخان بود ، این ستارخان با آن ستارخان که سردار ملی بود فرق دارد ، مادر بزرگ مرحوم با اینکل بیسواد بو خیلی زرنگ تشریف داشت ، همیشه خبرهای دست اول را می شد از او گرفت ... سر و ته محله دست اش بود !
امروز به مادرم خبر فوت شاطر یوسف را دادم ، تاسف در چهره اش دیده می شد ! از سن و سالش حرف زدم و مادرم گفت : سن اش بالای هشتاد باید باشد ، ما دختربچه بودیم وآنها در محرم دسته ی شاه حسین گو در کوچه راه می انداختند ) آن زمان ها دسته جات عزادار به خیابان ها نمی آمدند و در کوچه ها و مخفیانه تردد می کردند (
این روزها همه چیز مجازی شده است ، حتی معروفیت و اسم در کردن .... یارو با دو تا سریال و چهار قلم آرایش نامانوس ، سلبریتی می شود در حد و اندازه نان شب و دو روز بعد گند بالا می آورد و محو و برباد می شود!! یک کلام این روزها مردم ار سر گشاد شیپور معروف می شوند و چند روز بعد کم می آورند ، ولی قدیم ها تا اسم یکی در شهر مشهور بشود باید چند تا هفت خوان خوب و بد پاس می کرد و هر قدر مسن تر می شد محبوبتر می شد ، سوابق قدیمی اش را همه می دانستند ولی به حرمت آدم شدن شان ، از احترام شان نمی کاست ...
نه تنها در روزگاران قدیم که این روزها هم باید به برخی اشتهارها مشکوک شد ، روال زندگی عادی با شهرت بادآروده سازگار نیست و برای نام آوری باید هزینه های سنگینی پرداخت ، حالا از جیب و جان خود یا از جیب و حماقت دیگران !!
شاطر یوسف را از بعد از انقلاب ورق می زنم و با چند یاد کوتاه او را در روزنویسی هایم یاد می کنم و این یک پاسداشت مختصر است ، در همان دمدمای انقلاب هم لوطی و گردن کلفت محله اعتبار کمی نبود ، در حد یک کلانتری غیرانتفاعی بودند ... در اوائل انقلاب وارد کمیته شد و چند صباحی آنجا ماند ، دور و زمانه مجاهدین خلق بود و بر اساس گفته ها یکی از آنها را کشته بودند ... خیلی زود از کمیته کنار گذاشته شد و وارد جرگه ی ریش سفیدان محله درآمد ، بعدتر ها سردسته ی هیئت شاه حسین گوی محله سرخاب شد و تا آخر عمر این سردسته بودن را داشت ، سالهای دورتر خودش اول می ایستاد و برادرانش بلد از او ردیف می شدند و جلوه ای داشتند ...
یک زمانی هم در رادیو مجاهدین ، نامش را خوانده بودند و گفته بودند که او را ترور خواهند کرد ، یادش بخیر آن زمان ها به همه ی عابرین که از جلوی مغازه اش ) بنگاعی املاک ( رد می شد با شک نگال می کرد و ما یک عالمه نقشه برای ترساندنش می کشیدیم !! نه اینکه ما مردم آزار بوده باشیم هااااااا ، آن زمان ها دنیای مجازی نبود و با امکانات موجود می ساختیم ...
روحش شاد ، مهمان ها آمدند و رفتنی شدم
- ۹۶/۰۳/۰۵