شکار لحظه ها
خیلی سال پیش بود ، من یک دوربین خریده بودم ، 600 یا 800 تومان به نرخ رایج همان سالهای خیلی دور ، شاید هم نامش لومیا بود !! یک دوربین عکاسی جیبی که جذابیت خاصی داشت ...
من این دوربن را توی جیب کاپشنم داشتم و همه جا با من بود و سالهای بعد که مستخدم دولت شده بودم و در کسوت کارمندی بودم ، یکی دو بار از آن استفاده بموقع کرده بودم و عکس هایی شکار کرده بودم که تا مدتها تعریف اش نَقل و نُقل محافل شده بود !!
شاعر می فرماید : " برگ درختان سبز در نظر هوشیار / هر ورق اش دفتری است معرفت کردگار " ، ما زیاد شاعرانه به مسئله نگاه نمی کنیم و خیلی خیلی عادی با زندگی برخورد می کنیم و برای همین بجای کردگار در انتهای شعر از کلمه ی روزگار استفاده می کنیم ، برگ درختان سبز هم اتفاقات روزمره زندگی سبز ، سفید ، سرخ خودمان !!
خیلی از مردمان روزگار ما دوست دارند زیاد توی نخ ماجراها نرفته و بجای اینکه برگ برگ روزگار را ورق بزنند ، جلدجلد خوانده و رد می شوند ؛ شاید هم آدمهای موفقی بوده باشند !! سر هر جمله ایستادن فائده اش چیست ، چپ و راست را نگاه کردن وقت تلف کردن است !! راه راست راهی ست که عمود بر پیشانی باشد و موفقیت انتهای راهی ست که پیموده می شود !!! ولی برخی ها هم هستند که بیکار تشریف دارند ، چهار بار یم روند تا سوپری سر کوچه و یادشان می رود که چه چیزی باید می خریدند !! بسکه حواس ناقص شان به اتفاقات ریز و درشت پرتاب می شود !! و ...
جمعه روزی بود شاید ... یک سر از خانه بیرون آمدم تا نیمچه خریدی بکنم ، موبایل را زده بودم به شارژ و فکر کردم تا سر کوچه بی موبایل رفتن نباید فاجعه باشد (!!!) از خانه که بیرون رفتم هوس کردم سری به میدان صد قدم پائین تر بزنم و ببینم از ابزار فروش می توانم چند قلم مشغولیت پیدا بکنم !! همینکه مسیر اضافه شد جای خالی موبایل روی مغزم فشار آورد ... بیچاره شیطان (!) لعنتش کردم و راهم را ادامه دادم ...
کمی پائین تر ، مقابل نانوایی ، سه تا ماشین پارک کرده بودند و دو تای دیگر دوبله ایستاده بودند و ناگهان یک ماشین مدل بالای خیلی لوکس ( فورد از نوع منطقه آزاد !! ) خیابان را خلاف آمد و رو به خلاف مسیر روبرو بصورت سوبله توقف کرد و پیاده شد و رفت داخل نانوائی !!
اول چیزی که به ذهنم وارد شده بود ، خود فورد بود و راننده جهان سومی اش !!! یک مَثَل را در مخیله ام مرور کردم " ظرف زرینی که در او سرکه است !! " بعد دیدم کفایت نیم کند و این حماقت بیشتر از این طلب می کند ، بیت معروف " من نگفتم که تو حاکم نشوی / گفتم آدم نشوی جان پدر !! " را بیاد آوردم و نثار صندلی جلوی فورد کردم و با خودم فکر کردم خوب است که با اینهمه تکنولوژی هوشمند نصب شده در این ماشین هنوز دارای هوش نیست و نمی فهمد والا اگر می فهمید که به چه ابلهی سواری داده است ، یاتاقان برمی گرداند !!! ( مثل خیلی ها که در همین بحبوحه انتخابات نمی دانند به چه کسی سواری می دهند و بدبختانه فورد هم نیستند !!!! )
دست در جیب کردم تا از این بدفرهنگی و بی لیاقتی عکسی گرفته ، در حد دهکده ی جهانی نشر بدهم و بگویم آنقدر نشر بدهید تا به گوشی خود پدرسوخته اش برسد !! ولی موبایل پیش ام نبود ... دوباره شیطان را لعنت کردم ، این بار نوکرش از دستم در رفت
- ۹۶/۰۲/۲۴