دیروزانه
یک ساعت در صف بربری
اقتصاد مقاومتی
اتوبوس واحد ، من و پیرمرد
خاطرات دوردستی
...
من می گویم اینجا کشور افراط و تفریط است ، باور نمی کنید ! دایی خدابیامرزم که از فاصله ی دورتری نگاه می کرد هم همین حرف را گفت و باور نکردیم !! جهانگردها هم نوشتند و خواندیم و باور نکردیم ...
افراط و تفریط مصالح خودش را می خواهد ، باید خرد خرد باشد و محدوده اش سهل الورود ، مثلا رایانه در 10 - 15 سال گذشته باندازه ی یک مار در زندگی روزمره مرد وارد نشد ولی موبایل با اپلیکشن های متعدد و متنوعش دو متر هم از زندگی روزمره مردم رد شده و کم کم دارد وارد گذشته شان می شود !!
دیروز صبح فرمودند که چون نهمان داریم و مهمان نوروزی تازهخوار تشریف دارد ، بروم نان تازه بگیرم !! حوالی ساعت 8/30 بود ، آماده شده و راهی سرکوچه شدم ، از راهبندان پیاده رو می شد تشخیص داد که شصت نفری جلوی نان روغنی به صف ایستاد اند ... راهم را کج کرده و رفتم یک ایستگاه پائین تر ، جلوی نان فانتزی هم صف بود و معلوم بود بازار نان سنتی داغتر از همیشه است ... نانوایی پائین هم شلوغتر از اولی بود !!
بعد از چهل سالی که از انقلاب می گذرد و ما نسل توی صفی انقلابیم و ساعت ها گالن بدست در صف نفت و ارزاق عمر سوزانده ایم !! به آئین نامه و خاطرات صف مراجعه کردم و یادم افتاد که « صف را باید ایستاد » ، مثل لاین حرکتی در ترافیک است ، با ویراژ دادن و لاین عوض کردن فقط اوضاع ترافیک روان بهم ریخته و ترافیک سنگین می شود ... اگر صف طولانی است یعنی همه جا شلوغ است ، بجای تلف کردن وقت و بنزین سوزاندن برای یافتن صف کوتاه باید ایستاد و صبر کرد ، صبر و صف ، هر دو با ص شروع می شوند ...
یک ساعت توی صف بودن که نباید زیاد سخت باشد (!!) ولی تحمل نادانی دیگران که غالبا استایل روشنفکری و دانائی دارند ، خیلی سخت است ... می گویند «زکات دانایی تحمل نادان است» ولی در این کشور دانایذن مستحق ترند !! فکر نکنید که من فاشیستی برخورد کرده و خدای ناکرده دیگران را نادان متصور شده ام ، دیگرانی هستند که به زور خودشان را لو می دهند و نظر دادن در مورد ندانسته بالاترین اعتراف به نادانی است !!
مباحث مطرح شده در صف از نحوه ی ثبت دوربین های پلیس در تقاطع ها شروع شد ، به راهممایی و رانندگی در سوئیس و در ادامه به افزایش قیمت بنزین ، نحوه نظارت بر پخت نان ، گردشگری و مناطق ییلاقی و بهترین زمان حضور در آنها و ... بود و جالب اینکه افرادی که حرف می زدند تقریبا کوچکترین اطلاع منطقی ( تخصصی را مهمان من باشند ... ) نداشتند و من مثل دیوار ایستاده بودم تا به رخ کشیدن چند فقره احمق را تماشا بکنم ، واقعا نانی که می خوریم چند برایمان آب می خورد ؟!
===
بعد از یکسال جلسه رفتن و سخنرانی شنیدن (!!) و بصورت اتفاقی ، در پیاده روی عصرانه دیروز که با سرما و کمی کولاک همراه بود (!!) ، معنی اقتصاد مقاومتی را کشفیدم !! بانو بستنی خواست و جوابم منفی بود ، یکی دو پیشنهاد هم داد که باز منفی بود و در مقابل نگاه متعجب بانو گفتم : « وقتی می گویند اقتصاد یعنی همین ، باید در مقابل هر چیزی که به اقتصاد مربوط هست مقاومت کرد !! »
===
قسمتی از مسیر پیاده روی عصر را با اتوبوس طی کردیم ، توی ایستگاهی ، پیرمردی سوار شد و کارت را جلوی دستگاه گرفت و عمل نکرد ، به من اشاره کرد و گفت : این کار نمی کند یا کارت من خالی است ؟ کارت را گرفته و مقابل محل خودش گرفتم و عمل کرد و گفتم : برای یکی دو بار سوار شدن شارژ دارد ... یکنفر از جایش بلند شد و به او تعارف کرد ولی اول به انگلیسی چند بار گفت تنک یو و سپس به عربی گفت شکرا ، مرد دید که این زیادی شنگول تشریف دارد و نمی خواهد بنشیند ، برای همین سر جایش نشست ... این مورد بحمدلله همه گیر شده است و مردم با دیدن یک فرد مسن تر بلند شده و صندلی را برای آنها خالی می کنند.
پیرمرد طرف من آمد و پرسید : می دانی که شکرا همان عربی تنک یو است و یعنی متشکرم ! گفتم : بعله کمی متوجه می شوم !! یکی دو نوجوان با موهای مدل خامه ای پشت سرمان نشسته بودند و به رفتار و نحوه گفتار پیرمرد می خندیدند ... بعد به من گفت : « خیلی سال پیش ما خودمان رادیو می ساختیم !! البته آن زمان از این سیم ها بود که از ژاپن می آمد و می زدند به ناودان و موج را می گرفت ولی ما خودمان می رفتیم از عطاری دیود می خریدیم و رادیو می ساختیم !! » کمی مکث کرد و دید تعجب نکردم ، متعجبانه گفت : « بنظر تو دیود را باید عطار بفروشد ؟ » گفتم : « عطار بغیر از عطر ، همه چیز می فروشد ! » ادامه داد : « یک ماده ای بود که عطارها در ساخت سرمه استفاده می کردند ، همان سولفور سرب بود !! ما باندازه یک حبه می خریدیم و توی انگشتانه می گذاشتیم و با آن رادیو تبریز را گوش می کردیم ... بعد از ساعت 9 شب که برنامه تبریز تمام می شد موج می رفت و صدای آمریکا را می گرفتیم که آموزش انگلیسی برای کشورهای عربی داشت ... »
داستان سرپایی خوبی بود ، یک جریان که مربوط به چهل - پنجاه سال پیش بود و بوی داستان های عصر مفرغ می داد ... بعد شروع کرد به سوال کردن از من و روزهای هفته را می پرسید که میدانی سبت چیه و ... منهم جواب دادم و متعجب و خوشحال بود ، شاید خیلی ها بودند که در آن لحظه نمی توانستند با او ارتباط برقرار بکنند ...
===
انگار طولانی شد ، باقی بقای عمرتان ...
- ۹۶/۰۱/۰۲