من شما را می شناسم !؟
بعضی ها در بیاد سپردن یک اتفاق ؛ آنهم با جزئیات گاه غیر ضروری (!) تبحر دارند ... مثلا ما دوستی داریم که یک برنامه ی کوهنوردی در بیست سال گذشته را چنان تعریف می کند که انگار گزارشگر رادیویی با تماشای فیلم بازی فوتبال دارد آن را گزارش می کند !!
چند تایی از این دست دوست را من خودم دارم ، یکبار یکی از آنها در مورد یک کاپشن که من داشتم توضیح می داد و نشان به این نشان گفت که سال 72 در صعود دماوند آن را پوشیده بودم و من با یک نگاه از نوع نگاه مستشار در قهوه تلخ به او نگاه می کردم و وقتی توضیحاتش تمام شد و منتظر تائید من بود گفتم : " راست اش را بخواهی من یادم نیست در آن برنامه با چه کسانی رفته بودم ؛ آیا تو هم در آن برنامه بودی !؟!؟ " اینها دیگه کی هستند !!؟؟
پریروز باتفاق باجناق گرامی قصد کردیم که قسمتی از مسیر بازگشت به خانه را پیاده گز بکنیم !! هوای بارانی نبود ولی باندازه باران رطوبت داشت و برای همین قسمت پیاده روی برنامه خیلی چسبید ... زمانه بدجوری عوض شده است و گاه در یک فاصله دو سه ساله آدمها حرف و نگرش همدیگر را درک نمی کنند ، و من لذت بردم از اینکه با یک فاصله ی 10-12 ساله در طول مسیر حرفهایی زدیم و همدیگر را فهمیدیم !؟!؟
قسمتی از مسیر را باتفاق هم با ماشین آمدیم و بعد از هم جدا شدیم تا نخود نخود ، هرکه رود خانه ی خود !! کنار خیابان ایستاده بود که یک ماشین جلوی پایم توقف کرد ، منهم سوار شدم ، با خنده به من گفت : " کجا می روید ؟ " خنده اش باعث شده بود تا حس دلخوشی ام گل بکند برای همین گفتم : " شما توقف کردید و سوار کردید ، شما بگوئید تا کجا می برید !؟ " خندید و راه افتاد ... چند متری نرفته بود که گفت : " من شما را می شناسم ؟ " گفتم : " شناختن من کار سختی نیست ، من 80 درصد عمرم را بیرون از خانه و در متن جامعه سپری کرده ام ، ولی من اگر قرار باشد کسی را بشناسم در همان نگاه اول می شناسم و فعلا این اتفاق نیافتاده است !! " گفت : " خیلی آشنا هستید !! " گفتم : " اگر قرار است کرایه بگیری ، بهتر است خودت زور بزنی !! ولی اگر کرایه نمی گیری من کمک ات بکنم !! " این بار دو تایی خندیدیم ...
کمی بعد گفت : " شما کوهنوردی می کنید !؟ " گفتم : " یکی از دهها مشغولیت فعالیتی من می باشد ! " گفت : " من شما را در برنامه سالگرد فلان گروه کوهنوردی در فلان کوه دیده ام ، عضو آن گروه هستید !؟ " گفتم : " من مستقل ترین کوهنورد این شهر هستم و به بزرگتر از خودم اعتقادی ندارم ... در آن برنامه هم مرا برده بودند با رئیس آن گروه که پشت سر من حرف زده بود و بعدها اظهار ندامت کرده بود آشتی بدهند !!! نشان به این نشان که از صبحانه شان نخوردم و گفتم نان مشکوک نمی خورم !!!! "
به انتهای خیابان رسیدیم ... گفتم : " اگر باز می خواهی مرا بیشتر بشناسی بهتر است بطرف ... بپیچی !! " پیچید و راه را ادامه داد ، کمی بعد پرسید : " شما هلال احمر هم می روید !؟ " گفتم : " نمی روم ولی بیست سالی هست که آشنایی ام با آنجا گره خورده است !! انگار باید دوباره به خیابان دیگری بپیچیم !؟ " انگار گمشده ای در ذهن اش داشت برای همین دوباره پرسید : " ولی باز فکر می کنم من شما را باید از جای دیگری بشناسم !! فعالیت اصلی شما یا ورزش خاص خودتان چیست !؟ " گفتم : " با این سوال خود را بیشتر گمراه می کنی ، من دارم از ماشین سازی بازنشسته می شوم در حالیکه هنوز خیلی ها با دیدنم از اوضاع چاپخانه می پرسند !؟ ضمنا رشته دلبخواه و اصلی من ( بدلیل اینکه اولین رشته ای که بصورت آکادمیک کار کره ام ! ) پینگ پونگ است که برای آشنایی من در آن رشته باید 30 سال به عقب بروی ، یک مدتی هم کشتی کج کار کرده ام که فکر نکنم سن ات قد بدهد !! ولی با بزرگتر از خودم مدتی فوتبال بازی کرده ام ، بین دوستان به والیبال شناخته شده تر هستم تا بقیه رشته ها ، ضمنا دستی هم در اسکی دارم و ... !!! " تعجب اش برای من زیاد بعید و دور از ذهن نبود ؛ پرسیدم : " شما به چه کاری مشغولی !؟ " گفت : " من در زمینه موسیقی فعالیت دارم و نقاره می زنم !! " گفتم : " از دوستانتان یکی دو تا را نام ببر ببینم می شناسم یا نه !؟ " یکی دو تا اسم را برد و گفتم : " نه تنها اینها را می شناسم ، بلکه فلانی و فلانی را هم می شناسم ... آن یکی را هم که لقب استاد به او دادی من به استادی قبول ندارم و خودش هم می داند ، آدم نبود او استاد شده است !! تازه آن دیگری که حالا توی شهر جا نمی شود ، یک زمانی توی غار تنهایی اش برای من اختصاصی تار می زد و شنونده ای بغیر از من نداشت ... بقیه بماند برای بعد !! "
بنده خدا تا ته چشمانش می خندید و من سر کوچه مان رسیده بودم !! کرایه هم نگرفت و پرونده مفتوحه ماند تا در یکی از همین شبها باز مرا سوار بکند و ببیند مرا از کجا می شناسد !!
- ۹۵/۰۸/۰۵
ماشاءالله دادو خان، می دانستم منتهی الان یقین حاصل شد که با یه سرشناس مراوده داریم^_^
و
به به می بینم باجناق هم به دلتان چسبید و طبق گفته گذشتگان چه بهتر از این که همراهی باجناق لذتبخش هم باشد.
و
همطاف هم، چند بار این آشنا بودن رو تجربه کرده، منتهی بارها با نشانی دادن هم، طرف را به جا نیاورده. اعتراف می کنم حافظه دیداری من چندان قوی نیست.