اختر خانم
اختر خانم ، مامای محله ی ما بود ؛ یک حکم شرعی هم برای خودش داشت و اینکه همه ی ما را محرم خودش می دانست و برخورد خیلی راحتی با اهل محله داشت و می گفت : " شما همه تان مثل پسرهای خودم می مانید ... "
یکی از روزها که حوالی میان سنی من محسوب می شد ( میان سنی با میانسالی فرق دارد !! ) یک تور برده بودم به مقصد آستارا و دیدن آبشار لاتون ... جمع ما در آن زمان خیلی با کلاس و صمیمی بود و غالبا آدم هایی که بغیر از دستشان (!) فرهنگ و مدنیت هم به دهانشان می رسید در تور ثبت نام می کردند !!! آن زمان ها ثبت نام کننده ها ماشین شان را می آوردند و کنار دفتر تور پارک می کردند و سوار مینی بوس می شدند و می رفتیم ددر !!
خدا لعنت کند رئیس جمهور دوره ی (...) را که آزادی را برای مردم ناجور تعریف کرد و سهم مردم از آزادی همان کلاه الف شد !! خلاصه بعدها ارزش توریست به همان خریدن بلیط منوط شد و همه شدند توریست !!!!!
القصه در زمان اجرای برنامه طبق معمول گوی و میدان دست خودم بود و مردم را از هر راهی که دوست داشتم بالا می بردم ؛ طبق روش متداول خودمان راه را جوری انتخاب می کردم که ملت تا خرخره توی آب بیافتند و مایه دلخوشی خودشان بشود و در زمان بازگشت از مسیری می آمدیم که نیازی به رد شدن از رودخانه نبود !!
برای ناهار بالای جنگل و کنار
آبشار اطراق می کردیم و طبق معمول بدلیل اینکه هوادار زیاد داشتم فرصت نمی شد از
ناهار خودم بخورم و یک لقمه از این و یکی از آن دیگری و همینطور بود دیگر ... در
همان برنامه ی بیاد ماندنی ، داشتم از یک خانم نازی لقمه می گرفتم که یک آقای
دکتری به من گفت : " مردم شانس دارند دیگر ... مادرشان آنها را خوب دعا کرده
است !!! ما جوان بودیم کلی تدارکات آماده می کردیم تا دوست دخترمان را ببریم یک
گردش (!) ْ اینها دست توی جیب می آیند و از هر دختری لقمه ای می گیرند و ... !! "
گفتم : " این چه حرفی آقای دکتر !؟ ناسلامتی چند بار خارج رفته ای و چشم و
گوش ات باز شده است !! به یک لقمه ی ما هم چشم دوخته ای !؟!؟ مادرم را نمی دانم
ولی وقتی بدنیا آمدم اولین دعایی که برایم شد را اختر خانم کرد و گفت قلم پایش
بشکند ، حالا هم وقت بدنیا آمدن بود !؟!؟ " بعد از خنده ی حضار و مستمعین ،
آقای دکتر به من گفت : " اختر خانم دیگه کیه !؟ " گفتم : " مامای
محله مان !! " گفت : " بچه ی کجایی !؟ " گفتم : " محله مان
!؟!؟ " حالا نوبت آقای دکتر بود که قهقهه زد در حد شیهه و ملت همیشه در صحنه
هم دوباره خندیدند !! کمی بعد باتفاق همسرش آمد و گفت : " نمی دانستم که بچه
محل هستیم !!؟ " من فکر کردم که بخاطر هم محله ای بودن اختر خانم را شناخته و
شاید هم مشترک الماما بوده بودیم !!! ولی
بعد معلوم شد که ایشان پسر ارشد اختر خانم ، مامای محله ی ما بود !!
گفتم : " راست اش را بخواهید
فکر می کنم من بیشتر از شما پسرش بوده باشم !! چون در این چند سال ، هزار بار
برایش چیز خریده و خانه اش برده ام و تاکنون شما را ندیده ام و حتی تعریفتان را هم
نشنیده ام اما روزی بیست بار نام مرا می برد و دعا به جان امواتم می کند و سلامتی
پدر و مادرم ...
"
داستان آشنایی و دوست شدن من با خانواده ی آقای دکتر شروع شد و حالا هم هر از گاهی دستی بعلامت سلام برایم بالا می رود و سری تکان می خورد ... بعدها کاشف بعمل آمد که خانم آقای دکتر بعد از ازدواج مسبب قطع ارتباط در حد یک عید دیدنی شده بود و اصلا این آقای دکتر به خانه ی مادر رفت و آمد ندارد و مادر به امید بچه های محل زندگی می کند و درآمد و وقت آقای دکتر صرف قمار در خانه ی اشراف می شود !!
یک بار که با آقای دکتر در خیابان خوش و بش می کردم ، یکی از آشناها از من پرسید که آیا منهم اهل قمار هستم !؟ و بعد کاشف بعمل آمد در طول سی سال گذشته آقای ایشان از حرفه ای ترین و مجرب ترین قماربازهای شهر تشریف دارند ...
اینهم از داستان اختر خانم که قولش
را داده بودم ... ( با تشکر از یادآوری !!)
- ۹۵/۰۸/۰۳