زنگ انشاء
دوشنبه, ۲۶ مهر ۱۳۹۵، ۱۲:۴۰ ب.ظ
در میان درسهایی که ما در زمان مدرسه داشتیم و خبر ندارم حالا هم هست یا نیست !! که مطمئنا اگر یکی از دانش اموزان دیروز وزیر آموزش و پرورش امروز شده باشد ، آن درس را حذف می کند ، زنگ انشاء بود !!
خیلی ها این زنگ درسی را در حد تنفر دوست داشتند و می خواستند سر به تنش نباشد و متاسفانه کسی هم نبود تا در این راستا برنامه ی مناسب و تدبیر عاجل بکند و بنوعی برگ برنده در دست برخی معلمین بود تا براحتی جولان داده و دانش آموزان را تحقیر نمایند !!
برعکس خیلی از همکلاسی ها من نه تنها از انشاء بدم نمی آمد بلکه خیلی هم خوشم می آمد ، در دورانی که پول توی جیبی ام ، مشترکا با برادر بزرگترم (!) ، 5 ریال بود !!! یک ساندویچی توی مسیرمان بود که ساندویچ دانش آموزی می فروخت ، قیمت این ساندویچ ها 15ریال بود و بیشتر نان و خیارشور بود و کمی هم بوی کالباس از آن می آمد !! البته میان پارانتز بگویم که بعد از انقلاب پول توی جیبی من به تنهایی شد 5 ریال !! القصه یکی از کارهای من این بود که بین دو زنگ برای کسانی که انشاء ننوشته بودند ، انشاء می نوشتم و دستمزدم یک نصفه ساندویچ دانش آموزی بود و به لطف همین انشاترسی که در بین دانش اموزان بود و کمتر کسی می نوشت !! من مشتری دائمی این ساندویچ فروش بودم !!
بعدها هم که این داستان تا زمان دبیرستان ادامه داشت ، البته دیگر از آن ساندویچ خریدن ها خبری نبود و مقاصد دیگری را در این کارهای بظاهر خیر دنبال می کردم !! یک دبیری داشتیم که حالا اسیر خاک شده است و ارزش رحمت فرستادن دارد (!) آدم خیلی زرنگ و خوبی بود ، گرم و سرد چشیده بود و عنفوان جوانی ما مقارن با سالهای آخر خدمتش بود ... می دانست که من در انشاء مشکلی ندارم و چند بار از امتحان سربلند بیرون آمده بودم ( مثلا یکبار سر کلاس به من یک موضوعی داد و گفت که بجای گوش دادن به درس در مورد آن موضوع انشاء بنویسم و بعد از آن من اجازه داشتم در کلاس های انشاء حاضر نباشم و با کلاس های دیگر ورزش بکنم !! ) القصه یکبار انشاها را جمع کرده بود و برده بود خانه و با همسرش که دبیر بود نشسته بودند و بعد از یک هفته بررسی به این نتیجه رسیده بودند که 4 فقره از انشاها از منشات بنده می باشد !!
بعد از زمان مدرسه ، انشا دست از سر من برنداشته بود و دائما برای پسر فرمانده در سربازی ، پسر ارباب در چاپخانه ، بچه های همکار در کارخانه و یک عالمه دخترهای همسایه در خانه (!) انشا نوشته بودم !!!!!!!! تا اینکه بر اساس یک تصمیم دلبخواهانه دفتری برداشته هر روز یک انشا در مورد چیزی که به ذهنم می رسید نوشتم ( آن زمان ها وبلاگ خلق نشده بود و یا به ما نرسیده بود !! ) این دفترها که نامشان زنگ انشاء بود تا جلد پنجم رسید و یکی از زیباترین یادگارهای نوشتاری من می باشند که در خانه موجود هستند ...
زیر عبارت زنگ انشاء نوشته بودم : " بیاد تمام انشاهای نوشته نشده در سرکلاس !! " ایشالا یادم باشد و در خانه عکسی از این دفترها گرفته و در ادامه بگذارم ...
===
امروز یکی از دوستان زحمت کشیده و چند تا عکس برایم فرستاده بود ، خیلی لذت داد تماشای آنها برای همین آنها را در اینجا منتشر می کنم و دوست دارم هر کس دوست داشت و عشقش کشید برای یکی از آنها در همین کامنتدانی یا وبلاگتان انشا بنویسید تا بیائیم و بخوانیم ...
برعکس خیلی از همکلاسی ها من نه تنها از انشاء بدم نمی آمد بلکه خیلی هم خوشم می آمد ، در دورانی که پول توی جیبی ام ، مشترکا با برادر بزرگترم (!) ، 5 ریال بود !!! یک ساندویچی توی مسیرمان بود که ساندویچ دانش آموزی می فروخت ، قیمت این ساندویچ ها 15ریال بود و بیشتر نان و خیارشور بود و کمی هم بوی کالباس از آن می آمد !! البته میان پارانتز بگویم که بعد از انقلاب پول توی جیبی من به تنهایی شد 5 ریال !! القصه یکی از کارهای من این بود که بین دو زنگ برای کسانی که انشاء ننوشته بودند ، انشاء می نوشتم و دستمزدم یک نصفه ساندویچ دانش آموزی بود و به لطف همین انشاترسی که در بین دانش اموزان بود و کمتر کسی می نوشت !! من مشتری دائمی این ساندویچ فروش بودم !!
بعدها هم که این داستان تا زمان دبیرستان ادامه داشت ، البته دیگر از آن ساندویچ خریدن ها خبری نبود و مقاصد دیگری را در این کارهای بظاهر خیر دنبال می کردم !! یک دبیری داشتیم که حالا اسیر خاک شده است و ارزش رحمت فرستادن دارد (!) آدم خیلی زرنگ و خوبی بود ، گرم و سرد چشیده بود و عنفوان جوانی ما مقارن با سالهای آخر خدمتش بود ... می دانست که من در انشاء مشکلی ندارم و چند بار از امتحان سربلند بیرون آمده بودم ( مثلا یکبار سر کلاس به من یک موضوعی داد و گفت که بجای گوش دادن به درس در مورد آن موضوع انشاء بنویسم و بعد از آن من اجازه داشتم در کلاس های انشاء حاضر نباشم و با کلاس های دیگر ورزش بکنم !! ) القصه یکبار انشاها را جمع کرده بود و برده بود خانه و با همسرش که دبیر بود نشسته بودند و بعد از یک هفته بررسی به این نتیجه رسیده بودند که 4 فقره از انشاها از منشات بنده می باشد !!
بعد از زمان مدرسه ، انشا دست از سر من برنداشته بود و دائما برای پسر فرمانده در سربازی ، پسر ارباب در چاپخانه ، بچه های همکار در کارخانه و یک عالمه دخترهای همسایه در خانه (!) انشا نوشته بودم !!!!!!!! تا اینکه بر اساس یک تصمیم دلبخواهانه دفتری برداشته هر روز یک انشا در مورد چیزی که به ذهنم می رسید نوشتم ( آن زمان ها وبلاگ خلق نشده بود و یا به ما نرسیده بود !! ) این دفترها که نامشان زنگ انشاء بود تا جلد پنجم رسید و یکی از زیباترین یادگارهای نوشتاری من می باشند که در خانه موجود هستند ...
زیر عبارت زنگ انشاء نوشته بودم : " بیاد تمام انشاهای نوشته نشده در سرکلاس !! " ایشالا یادم باشد و در خانه عکسی از این دفترها گرفته و در ادامه بگذارم ...
===
امروز یکی از دوستان زحمت کشیده و چند تا عکس برایم فرستاده بود ، خیلی لذت داد تماشای آنها برای همین آنها را در اینجا منتشر می کنم و دوست دارم هر کس دوست داشت و عشقش کشید برای یکی از آنها در همین کامنتدانی یا وبلاگتان انشا بنویسید تا بیائیم و بخوانیم ...
- ۹۵/۰۷/۲۶