نیم ساعت با عمو ...
دمدمای اذان افطار بودیم که یادم افتاد برای گربه ها چیزی نگرفته ام ؛ البته در خرید عصر می خواستم از همان فروشگاه یک بسته سنگدان بردارم ولی بارم زیادی سنگین بود !!
باتفاق دختر برادرم از خانه بیرون آمدیم تا از سر کوچه یک بسته سنگدان بگیریم و روز اول هفته ، یک حالی به گربه ها بدهیم ... چند قدم از خانه دور نشده بودیم که عبور یک اسم از دالان ذهنم مرا به حضور آنهمه نقطه در اسم حساس کرد و برای همین از برادرزاده پرسیدم : " دو تا اسم بگو که همه ی حرف هایش نقطه داشته باشد !؟ " طبق معمول گفت : " اینکه چیزی نیست و شروع کرد به تست کردن اسامی دوست و آشنا و ...... انگار کمی سخت شده بود !! "
خودم هم دنبال اسم می گشتم ولی نه با آن حساسیتی که او می گشت و هی با تاسف از حضور فلان حرف بی نقطه یاد می کرد !!! کمی بعد از من پرسید : " تو خودت می دانی ؟ " گفتم : " آره ... یکی از آنها بیژن است که همه ی حرف هایش نقطه دارند !! " انگار باور نداشت و برای همین شروع کرد به بررسی اسن بیژن و هنوز تمام نشده بود که زینب را هم به آن اضافه کردم !! کم کم داشت کلافه می شد ...
مرغفروشی بسته بود و تیرمان به سنگ خورد ، برگشتنی یک جایی را نشان دادم و گفتم : " برویم از آنجا زولبیا - بامیه بخریم ، عصر دیده بودم که از آن بامیه های درشت گذاشته بود !! و مسیر را همچنان در تلاش برای یافتن اسم تماماً نقطه دار طی کردیم ... من روش بهترتری نسبت به برادرزاده ام داشتم و با یک تغییر جزئی ، زینب را به زینت ، تغییر داده و سومین اسم را هم یافتم .
بامیه فروشی یک مغازه ی کوچک بود در اندازه ی 2 * 3 ، مرد مسنی کنار ترازو بود ، از آن بامیه درشت ها خبری نبود و معلوم بود که تمام شده است ، طبق عرف نامعقول و خیلی معمول گفت : " بامیه های ما در شهر تک هستند ، هر چی بپزیم همان روز فروش می رود ، از همه جای شهر می آیند و می خرند ... درست است که دو هفته نیست به اینجا آمده ایم ولی باز ما را پیدا می کنند ... " البته من طوری به در و دیوار نگاه می کردم که خودش متوجه شد که بیشتر خودمعرفی اش به فنا رفته است !! بعد با یک قیافه ی خیلی خشک گفتم : " اگر از این جای کوچک به آن شهرت بزرگ می رسیدید ؛ آنهم در حد یک شهری مانند اینجا باورش راحت تر بود از اینکه از آن شهرت بزرگ به این مغازه ی کوچک رسیده بوده باشید !!! عجالتاً بجای باور کردن حرف هایتان ، بهتر است بروم و بامیه ها را تست بزنم !!! "
از آنجا که بیرون آمدیم دوباره مسابقه ی یافتن نام آغاز شد و نام چهارم را هعم اضافه کردم ، شفیق ، البته این یکی زیادی شانسی شد و دقیقا وقتی داشتم به تابلوی یک پزشک نگاه می کردم آن را دیدم ... برادر زاده هنوز در تقلای یافتن یک نام بود و موفق هم نشد !!
خانه که رسیدیم ، اذان می داد و برادرزاده دنبال اسم بود ، افطار شد و برادرزاده هنوز دنبال اسم بود و شاید هنوز هم ...
- ۹۵/۰۳/۲۹