سه سوت ، از ادعا تا به زانو درآمدن !!
یک همکاری داشتیم که نصف بیشتر حرف هایش دروغ بود و مابقی بلوف های روزمره !! نه اینکه حالا دیگر نداشته باشیم ، حالا کمی از ما فاصله گرفته است و نمی دانیم همان وضعیت ادامه دارد یا جای دروغ و بلوف هایش عوض شده است !؟!؟
در میان انواعی از حرفهای بدرد نخوری که داشت گاه از عبارات و مثل هایی استفاده می کرد که فوق العاده بودند و شاید برای یک دروغگو و یا صاحب هر صنف و جایگاه شخصیتیِ نکوهیده ای (!) بکار بردن الفاظ خوب و عبارات و حکایات سنگین ( و نه عمل کردن به آنها !! ) ، نوعی دست آویز موفق نشان دادن خود باشد ... یکی از عباراتی که زیاد بکار می برد ( تقریباً انتهای هر دروغ شاخدار !! ) و دقیقاً نقطه ی مقابل خودش قرار داشت ، این بود :
یکی به دوست اش که داشت دروغ می بافت گفت : " ناراحت نیستم که داری دروغ می گوئی !! از این ناراحتم که فکر می کنی دارم باور می کنم !! "
خلاصه از بدآورد روزگار و بخاطر اینکه روزگار می گردد و می چرخد و انسان را می آورد رودرروی ادعاهایش نگه می دارد تا او را محک بزند ( بر اساس ادعاهایش ) و متاسفانه در رویارویی انسان و ادعاهایش ، قریب به اتفاق ، آنچه اتفاق می افتد به زانو درآمدنش است !!!! ما وسیله شدیم در دست روزگار و نشاندیم این همکار را پای ادعاهایش !!
کسی که هر روز ب بسم الله روزش را با هجو و تخریب دیگران آغاز می کرد ، رفت و شورای کارخانه شد و یکی دو روز اول را با منم گویی و حق طلبی آغاز کرد و همه ی آن دبدبه و کبکبه ی عدالت خواهی و حق گوئی و ... به کاسه لیسی ختم شد و تمام !!
دو سال پیش وقتی داشتم به گربه ها غذا می دادم به من گفته بود : " خوب عالمی داری با این گربه ها ؛ از خیر و شر دنیا سرت را به آنها گرم کرده ای !! " در جوابش گفته بودم : " سعی کن از این حرفی که می زنم ناراحت نشوی ولی همینقدر بدان که اگر از این گربه ها باارزش تر بودی وقتم را صرفِ امثال تو می کردم !! " آن روز را به خنده و شوخی گذراندیم و بعد هم که ...
چند روز پیش باهم بودیم ؛ من بودم و سر ظهر و مشغول غذا دادن به گربه ها و او که آمده بود تا سرِ راهش حالی از من بپرسد ... غیر از احوالپرسی بی رمق روزانه کاری نداشتیم و البته او دلش پر بود و بی مقدمه گفت : " والله ... یک اشتباهی کردم و خودم را انداختم جلوی این مردم ، از هر دهانی صدایی بیرون می آید و کسی گوشش بدهکار منطق نیست و ... " یک ربع ساعتی بالای منبر بود و شاید یادش رفته بود که من آنقدر حافظه ی تاریخی دارم که دو سال پیش او را بیاد داشته باشم و نمی گویم این به زانو آمدن برایم خوشآیند نبود ولی بهرحال کمی تا قسمتی جای تاسف هم داشت !!
دیروز صبح یکی دیگر از همکاران از بابت تاخیر در پرداخت حقوق اسفند و عیدی و ... شدیدا قاطی کرده بود و اهل و عیال مدیرعامل را گذاشته بود لای پوشه فحاشی و ... !!!! گفتم : " نمی دانم چقدر طلب داری ولی از بابت این حرف هایی که می زنی خیلی بیشتر از آنچه بدست می آوری از دست می دهی !! " یکی دو تا متلک هم بار من کرد که قسط و خرج و نان خور ندارم و نمی دانم و ...
بعدازظهر چند نفر جمع شدند بروند اتاق مدیرعامل تا اگر خودش را به کری و کوری زده است ، بیدارش کنند که اوضاع جیب مردم خیلی خراب است ( حالا دیگر قرض های دستی در حد تامین نان شب شده است !! ) خلاصه اینکه از میان جمع 4 نفر را نماینده کرده بودند که بروند حضوری پیش مدیرعامل و یکی هم این همکار ما (!) ... یک ساعتی گذشت و برگشتند ، من وقتی به اتاق رسیدم عمده تعریف ها را کرده بودند و از نشستن اش معلوم بود که یک فخر کاذبی به او دست داده است !! معلوم بود بر او در این یک ساعت چه گذشته بود !! یک جایی از حرف هایش گفت : " چند جا زنگ زد و به فلانی فلان دستور را داد و فلان حرف را زد و ... والله حرفهایش منطقی بود (!) فردا شاید یک چیزی برای خالی نبودن جیب مردم بدهد (!!) و قول داد یکشنبه فلان مقدار هم بدهد و ... " گفتم : " اگر این نقل و قول را من می آوردم و می گفتم مدیرعامل چنین گفت قبول نمی کردی ولی یک چایی در فنجان به خوردَت دادند و شدی آدم منطقی !!! فکر نمی کنی از بابت فحش هایی که صبح می دادی بدهکارش باشی !!؟؟ "
انسان ها بواسطه ی ادعاهای خود بیشتر گُنده می شوند تا بواسطه ی تفکرات و عملکردهایشان ؛ ولی برای هر ادعایی یک نقطه ی پایانی هست !! روزی که انسان رودرروی ادعاهایش قرار می گیرد ، دو راه بیشتر ندارد ؛ به زانو در می آید و در صفر ضرب می شود و یا اگر در مدعایش صادق بود به یک مدار بالاتر از شخصیت اش می رود !!! هر روز انسان هایی زیادی به زانو در آمده در هیاهوی حرف و خاطره و ... گم می شوند و انسان های بسیار کمی با رفتن به یک مدار بالاتر ، تنهاتر می شوند !!!
- ۹۵/۰۱/۲۶
پس هنووووز نهضت ادامه دارد (اشاره به حضور شما در کارخانه بید و لاغیر!)
...
"اگر از این گربه ها باارزش تر بودی وقتم را صرف امثال تو می کردم"
این جمله چقدر آشناست به گمانم شبیه سوال و جواب اسکندر و دیوژن بید ها